درانتظار اتفاقات خوب



به نام خدا

روز انتخاب واحد، دکترشین راضی نمی شد ورزش برداریم. آخرش هم گفت بعد از اینکه چشم هام رو عمل کردم و عینک رو برداشتم، ورزش برمی دارم. 

من تا اون لحظه هیچ وقت فکر نمی کردم ممکن هست عینکی ها دوست داشته باشند روزی برسه که احتیاجی به عینک نداشته باشند. شاید فکر می کردم بهش عادت کردند و عینک رو هم به عنوان عضوی از وجودشون پذیرفتند. اون جا بود که فهمیدم چقدر قدر داشته ها و نداشته هام رو نمی دونم!



+ شرمنده همه اونایی که این چند وقت از حالم جویا شدند:-( 

گفته بودم یه امتحانی قراره بدم که همه تعطیلات بین دو ترم رو هم باید فدای اون امتحان کنم. امتحان رو دادیم تموم شد و چشم به دعای شما داریم که نتیجه بگیریم:-)


یه هفته طول میکشه من پست های شما رو بخونم^_^


به نام خدا


 آنچه در آموزه‌های دینی بر آن تاکید شده است، وم گسستن از جامعه جاهلی و تلاش برای پیوستن به جامعه‌ای متکامل و شرایطی تعالی‌بخش است. اصولا فلسفه هجرت در قرآن و سنّت پیامبر گویای آن است که انسان در هر جا و هر جامعه‌ای به طبیعت فطری و کمال باطنی خویش دست نمی‌یابد. بنابراین، وظیفه یکایک افرادِ خواهان تکامل این است که از جامعه‌ای که در آن ظلم، زشتی، انسان‌پرستی و. رواج دارد روی گردانند و به جمعی که شرایط و زمینه یکتاپرست شدن و ماندن در آن بیشتر است، بپیوندند.

مطابق آیات قرآن هیچ فردی در یک وضعیت اجتماعی ظالمانه که روابط ی، اقتصادی و اخلاقی آن بر مبنای ستم به حقوق عمومی استوار شده است، حق مسامحه و غفلت ندارد و نمی‌تواند به بهانه استضعاف در آن جامعه هضم شود. همین مضمون در بیان امام صادق(ع) در تفسیر آیه "یا عبادی الذین امنوا اِنّ ارضی واسعه فاِیّای فاعبدون" چنین نقل شده است: "خانه و سرزمینی که در آن معصیت خداوند می‌شود، جای ماندن نیست."

قرآن کریم در آیاتی "مهاجرت" را عامل مهمِ برخورداری ستمدیدگان از مواهب دنیا یاد می‌کند و در آیاتی دیگر با نپذیرفتن این عذر که "اینجا وطن من است" و هر گونه سختی را تحمل می‌کنند و به خاطر پیوندهای عاطفی، سنّت های اجتماعی و یا نزدیک‌بینی ی و ضعف و زبونی روانی، ننگِ ماندن را در جایی که ایمان و حقیقت به بند کشیده شده، پذیرفته‌اند، هشدار می‌دهد که چرا ظلم بر خویشتن! سرزمین خداوند فراخناک است و آدمیان بسیار. به سرزمینی دیگر بشتاب.


تاریخ تحلیلی صدر اسلام، محمد نصیری، فصل چهارم



به نام خدا

درآمدنش یک جور! ماندنش یک جور! کشیدنش هم یک جور! می پرسید یک جور چه؟! هر کدام یک جور مشکل است و یک جور درد دارد! می پرسید چه چیزی؟! دندان عقل را میگویم!
به گمانم همه مشکلات دندان عقل بخاطر اسمش است! مثلا اگر از همان ابتدا اسمش را دندان جنون می گذاشتند، این مشکلات هم در پی اش بوجود نمی آمد!
 
این درحالی است که خود نگارنده هیچ گونه تصوری از دندان عقل، بوجود آمدنش و دردش ندارد!


به نام خدا

از نشانه‌های آخر امان میشه به موقعی اشاره کرد که من میگم: فردا می‌خوام برم برف بازی! و مامان نه تنها در و پنجره رو قفل نکنه که مبادا من برم بیرون و دست به برف‌ها بزنم و سرما بخورم! بلکه بگه: صبح که میری دست‌کش‌هات یادت نره!
شنبه در حالی که شال گردن رو تا زیر چشم‌هامون بالا کشیده بودیم و داشتیم پیاده توی مسیر نامعلوم به مقصد معلوم حرکت می‌کردیم، فکر می‌کردیم که آیا زنده به امتحان ساعت دو خواهیم رسید! توی یه مسیری زیر برف‌های زیر پامون گِل نرم بود! یه خورده می‌ایستادیم فرو می‌رفتیم توی زمین! یه اتاقک فی پیدا کردیم و رفتیم توش که عکس بگیریم و هر لحظه منتظر بودیم، اتاقک بره داخل زمین! 


 وقتی رسیدیم کنار این کلبه، شروع کردیم عکس گرفتن. یهو یه آقایی اومد جلو و گفت: اینجا چیکار میکنید؟! ورود دانشجویان اینجا ممنوعه! و ما هنوز نفهمیدیم چرا ورود ما رو به یه محوطه خوشگل و بزرگ داخل دانشگاه ممنوع کردند! حالا ما چه شکلی بودیم؟ شبیه بچه‌های تخس و برف ندیده! یه نگاهی به سرتاپامون کرد و گفت: ببینید با کفشاتون چیکارکردین؟ البته ما تا زانو رفته بودیم توی برف. بعد نفهمیدیم چرا ایشون نگران کفش‌های ما بود. در این حال هم زینب همش داشت زیر گوش من می‌گفت: مگه حراست‌ها یونیفرم نمی‌پوشن؟ این حراست نیست که! منم یادم رفت از زینب بپرسم که واقعا انتظار داشت من توی اون شرایط از آقا کارت شناسایی درخواست کنم؟! البته ایشون هم نیومد ما رو از اونجا بیرون کنه! ما هم به مسیرمون ادامه دادیم و کلی عکس گرفتیم.



به نام خدا


 توی درس سیستم‌های کنترل خطی، مبحثی به اسم "مکان هندسی ریشه‌های تابع تبدیل سیستم حلقه بسته" داریم که اسم خودمونیش "مکان ریشه‌ها" و اسم خودمونی‌ترش "مکان" هست. شب قبل از امتحان میان‌ترم درس کنترل، شب تا صبح فقط خواب امتحان کنترل دیده بودم و به طُرُق مختلف امتحان داده بودم. توی یکی از خواب‌هایی که دیدم، بعد از امتحان جلوی پی سی (اتاق کامپیوتر که البته دیگه اتاق نیست و تبدیل به یک میز و چندتا صندلی و چندتا کامپیوتر شده) ایستاده بودیم و در مورد امتحان حرف می‌زدیم. داشتیم در مورد سوال مربوط به مکان که توی امتحان اومده بود حرف می‌زدیم. مکانی که باید رسم می‌کردیم، شکل یکی از صور فلکی بود! (از نظر من ربط این دو موضوع به هم، می‌تونه به اندازه ربط طرز تهیه دلمه برگ به زمان برخورد زمین به خورشید باشه!) توی خواب داشتیم دنبال جواب درست می‌گشتیم که بدونیم درست رسم کردیم یا نه. از اساتید پرسیدیم که گفتند خودشون هم جواب رو نمی‌دونند و قرار هست سازمان ناسا عکس بگیره و براشون بفرسته! 


+ ما همونایی هستیم که از روز اول تقویم آموزشی، کلاس‌هامون تشکیل میشه، دانشجوها حضور پیدا می‌کنند و اساتید تدریس می‌کنند. در حالی که خیل کثیر دانشجویان معتقدند، حالا بعد از حذف و اضافه میریم دیگه! حالا اگه وسط ترم یه وقت خدای نکرده، تصمیم بگیریم یه جلسه رو کنسل کنیم، چندبرابر براش کلاس جبرانی میریم! پیش میاد که چون از بالا گفتند درس سه واحدی رو بکنید دو واحد، اساتید برای تدریس وقت کم میارند و پنج شنبه‌ها هم میریم که سر کلاس باشیم. کلاس‌های حل تمرین به انضمام جبرانی‌هاش با جدیت برگزار میشه و ما تا سر امتحانات پایان ترم میریم کلاس! حالا شما بگین فرجه چه شکلیه دقیقا؟! از اواخر آبان تا همین فردا، داریم میان ترم میدیم. شنبه بعد هم که پایان ترم‌ها شروع میشه. شاید باورتون نشه ولی چهارشنبه هفته بعد هم توی دانشکده قراره کلاس برگزار بشه:/
حالا چرا دارم غُر میزنم؟! اصلا با اینایی که گفتم مشکلی ندارم! من واسه اون دو هفته تعطیلی بین دو ترم به اندازه دو ماه برنامه ریخته بودم! چی شد؟! کنسل شد! چون امتحانی که فکر می‌کردیم میفته بعد از عید، افتاد اولین پنج شنبه اسفند!


به نام خدا

من معمولا ادم بالای منبر برویی نیستم. درواقع خودم که اینجوری فکر می‌کنم. خیلی وقت‌ها که برای شرایط پیش اومده طومار طومار حرف برای گفتن دارم، چیزی نمی‌گم چون زمان و مکان وشخص مقابل رو مناسب نمی‌بینم. ولی دو حالت هست که من در برابر هوس بالای منبر رفتن خلع سلاح میشم. یک: برای حالتی که شخص مقابل برای من بسیار عزیزه. و حالا داره اظهار ناامیدی و ناراحتی می‌کنه. اینجاست که بسم‌الله میگم و میرم بالای منبر تا به عزیزم روحیه بدم. و گاهی باید با چوب منو از منبر پایین بکشند. دو: وقتی که طرف مقابلم آدمی هست که از نظر من آدم موفقی هست. آدمی که فکر می‌کنم پتانسیل اینو داره که به کمال خودش برسه. و من به موقعیت و تواناییش می‌تونم غبطه بخورم، درحالی که اصلا دوست ندارم از این موقعیت عقب نشینی کنه و حتی بابت موفقیت‌هاش خوشحال می‌شم. وقتی چنین آدمی در برابر من حرف از ناامیدی و نتونستن بزنه، چشم روی همه چیز می‌بندم و برای خراب نشدن قهرمان یا الگو و یا یکی از معدود آدم‌های موفقی که می‌شناسم، بالای منبر می‌رم.
چند وقت پیش در موقعیت دو قرار گرفتم. جلوی کسی که سلام و علیک چندانی باهم نداریم و میزان هم‌صحبتیمون به طور میانگین حدود پنج شش کلمه در ماه هست. جلوی من حرف از ناامیدی، نتونستن و نشدن زد. منم سوییچ رو زدم و بسم‌الله. من اون لحظه فکر نمی‌کردم در مقابل کی دارم حرف می‌زنم. فقط داشتم تمام جملاتی رو که همواره در شرایط بحرانی برای خودم دیکته می‌کنم، بازگو می‌کردم.

البته چند روز بعدش، همون آدم چنان سخنرانی برای من ارائه داد که متوجه شدم، اون جایی که من فکر می‌کردم بالای منبر رفتم، در حقیقت چهارپایه‌ای بیش نبود!


 به نام خدا

از تبعیض‌های جنسیتی و خشونت علیه ن میشود به دورهمی‌های خانوادگی اشاره کرد! آنجایی که موضوع صحبت میان آقایان بسیار جذاب است و بنده مجبورم گوش به ماجرای عروسی دختردایی دخترعموی پسرعمه‌ی فلانی بسپارم. اینجاست که من مصداق بارز "من در میان جمع و دلم جای دیگر است" می‌باشم. چشمم به فرد روبرویم هست و سرم را به تایید حرف‌هایش تکان می‌دهم و دو گوشم آن سمت خانه در حال استفاده از مجلس است.
از مزیت‌های دورهمی‌های خانوادگی می‌توان فاش شدن قصه‌های عشقی و جنایی قدیمی را نام برد. از قصه بانو خاور تا داستان مردی که عاشق فلانی بود!
اگر دیشب یک آدم خوش ذوق، داستان خاور را می‌شنید دست به قلم می‌برد و قصه‌ای می‌ساخت از خاور.


به نام خدا

پاییز اینجوریه که روزها تند تند می‌گذرند و اتفاقات زیاد پشت سرهم میفتند و ما گم می‌شیم توی دل اتفاقات. نه می‌تونیم اتفاقات رو برای خودمون آنالیز کنیم و نه حتی می‌دونیم کار درستی انجام دادیم و تصمیم درستی گرفتیم یا نه! یکم آذر میخواستم بنویسم از پاییز پر حادثه یک ماه مونده هنوز و تا من بیام به خودم بجنبم اون یک ماه هم گذشت. من و دوستام معتقدیم، ترم‌های فرد دانشگاه بیشتر خوش می‌گذره، ماجراهای زیادی داریم و خاطره‌های زیادی رقم می‌زنیم. ولی من همیشه پاییز رو توی گیجی می‌گذرونم. یه جورایی انگار عقب می‌مونم از روزها!
یه عادتی هم دارم و اون این که تا زمانی که فرصتی برای خاموش کردن ستاره‌های وبلاگ‌ها ندارم، دوست ندارم پست بگذارم! هر چند پر از حرف و تعریف اتفاق باشم. یعنی امشب قراره یه عالمه وبلاگ بخونم!
خبرهای من زیاده، قد یه پاییز حرف واسه گفتن دارم! شما چه خبر؟

+چرا به فراخوان‌های

رادیوبلاگی‌ها بی توجهی می‌کنید آخه؟! 


به نام خدا

داشتم دنبال شعری(!) که توی

این پست بهش اشاره کرده بودم، می‌گشتم. اشتباهی رفتم سراغ پاکتی که خاطره‌های سال سوم راهنمایی رو توی دلش داره. بهترین سال دوران راهنمایی برای من، سال سوم بود. توی اون پاکت، چشمم خورد به چندتا تیکه کاغذ که من و اسما به اسم شعر خط خطیشون کردیم! به خیال خودمون شعر طنز هم نوشتیم. چقدر زهرا بهمون می‌خندید اون روزها!
یک کاغذ کج و معوج پر از قلم خوردگی پیدا کردم. چیه؟ چرک نویس امتحان پایانی انشا فارسی! و نشون دهنده این مطلب که من از دوران طفولیت اعتماد به نفس چشم‌گیری داشتم که اون موقع با خودم فکر کردم، حیفه این متن قشنگ که دور بندازمش. واسه همین یادگاری نگهش داشتم:/  متنی که نوشتم پر از استعاره و اضافه تشبیهی هست!

اینم نقاشی یادگاری که اسما برام کشیده بود.

 و اما اونچه که قرار بود پیدا کنم و براتون بنویسم: 

(فقط لطفا با ریتم احساسی نخونید. با ریتم ترانه‌های عموگ بخونیدشD:)

"بارون می‌باره، آروم و آروم ، قطره به قطره روی پشت بوم، روی پشت بوم


می‌کشه آروم نقش‌های آبُ قلم روی بوم، قلم روی بوم

ابرا اون بالا قصه می‌سازن، می‌باره بارون، می‌باره بارون


درختا خوابن، برگ‌ها مسافر، خسته نمی‌شن از شعر بارون، از شعر بارون


صدای چیک‌چیک تو گوش گنجشک، می‌شنوه اونم می‌خونه بارون، می‌خونه بارون


سکوت بادُ زمزمه کردم، تو گوش کوچه، تو گوش کوچه

دختر بارون برای پاییز شعر می‌خونه، شعر می‌خونه

پاییز که اومد خستگی میره، بی‌حالی از تن به در می‌میره

کی گفته خوابن درختای ما، این احترامه به شاه فصل‌ها

سکوت کوچه، سکوت خونه، سکوت باد و سکوت پونه

پاییز قشنگه اگه بتونی، نگاتو خالص با آب بشوری
پاییز قشنگه اگه بتونی، با نگاه دل اونو بخونی"


به نام خدا


معمولا به جز جمع دوستان خودم، توی جمع‌های دیگر حرفی برای گفتن ندارم! که خب مسلما طبیعی است.
توی جمع دوستان هم اغلب، در کسوت یک متخصص نمی‌توانم در باب موضوعی اظهار نظر کنم.‌در واقع در هیچ زمینه‌ای تخصص ندارم.
در روزهای تابستان که بهانه‌های شیرین"درس دارم" و "پروژه دارم" و . در دسترس نیستند. من نیز گاهی در حالت نیمه ناچار در بعضی جمع‌ها حضور می‌یابم.
همین تابستان گذشته در مجلسی حضور به هم رساندم. از همان مجلس‌ها که خانم‌ها جمع می‌شوند توی خانه‌ای و حاج‌آقایی می‌آید و موعظه می‌کند و مرثیه می‌خواند. در جمع میهمانان، من جوان‌ترین‌شان یا به عبارت بهتر تنها جوان جمع بودم. تعداد خانم‌های حاضر به تعداد انگشتان دست هم نمی‌رسید. راستش را بخواهید برخلاف خیلی از دفعات قبلی که خیلی زود حوصله‌ام سر می‌رفت و ترجیح می‌دادم جمع را ترک کنم، این بار خیلی خوشحال و راضی نشسته بودم توی جمع و به حرف‌هایشان گوش می‌دادم. چندساعتی را تا حاج آقا بیایند، همین پنج شش تا خانم خانه دار می‌نشینند دور هم و غیبت نمی‌کنند. ولی از هر دری تا دلتان بخواهد حرف برای گفتن دارند. از روزمرگی‌هایشان نکته در می‌آورند و تحویلت می‌دهند. از تجارب با مزه خانه‌داریشان برایت می‌گویند. از کمردرد و پادردهایی که نصیبشان شده. همه جور حرفی برای گفتن دارند. و در حالی که دارند برای هم گیاهان دارویی و کرم و جوشونده تجویز می‌کنند، فکر می‌کردم که وقتی بزرگ‌تر بشوم همینقدر بی‌عار و بی‌حرف می‌نشینم یک گوشه و هیچ تجربه‌ای برای در میان گذاشتن ندارم؟! یا.
حاج آقا که آمد، چندتا از خانم‌ها مقداری اسکناس مچاله شده را می‌بردند پیش حاج‌آقا، اسم چندتا امام و امام‌زاده را می‌گفتند تا برایشان مرثیه بخواند. یک جور نذر دارند مثل اینکه. حاصل این تنوع تقاضا و ضیق وقت، مرثیه جالبی را خلق می‌کند. مرثیه از محراب مسجد کوفه شروع می‌شد و یک هو می‌رفت سمت گودال قتلگاه. بعد یکهو پلی بک می‌خورد کنار شط و قمر بنی‌هاشم! و همینجور بقیه معصومین.
بعد از حاج آقا، هنوز مجلس ادامه داشت. بحث به طور کاملا تخصصی وارد حیطه پزشکی شده بود. و در مورد هر بیماری که اسم برده می‌شد، از هر دکتری که یاد می‌شد و یا هر دارویی که مطرح می‌شد، حداقل یک نفر در آن جمع اندک حاضرین بود که خودش یا همسایه‌اش تجربه‌ای در آن مورد داشته‌باشد. یعنی اگر شما می‌گفتی دخترعمه‌ام سرطان انگشت دومی از آخر پای چپ را گرفته. حتما یک شیرزنی بین جمعیت بود که دختر خواهر شوهر همسایه‌اش چنین مرضی داشته! و بعد صحبت می‌رفت سمت دکتری که معالجه‌اش کرده، داروهایی که مصرف کرده بیمارستانی که در آن بستری بوده و شکل و شمایل و اخلاق کارکنان بیمارستانش!
اواخر مجلس که برق رفت و کولر گازی خاموش شد، من هم کم‌کم حوصله‌ام سر رفت و بعد از اینکه علت کمردرد عمه فلانی را حاصل شوک عصبی ناشی از خیس شدن فرش‌های خانه‌اش دانستند، مجلس به پایان رسید.


به نام خدا

 یکی از یکشنبه‌ها، از کلاس هشت صبح که بیرون اومدم، چترم رو توی کلاس جا گذاشتم. کلاس بعدی رو رفتم و بعد از ناهار متوجه شدم که چترم نیست. رفتم توی همون کلاس صبح و از این سر تا اون سر و از این گوشه تا اون گوشه رو گشتم ولی هیچ اثری از چتر نبود. و این شروع ماجرای "حورا، در جست‌وجوی چتر" بود. چند روز بعدش من به قدری پیگیر پیدا کردن چتر بودم که اگه دنبال نیمه گمشده‌م گشته بودم، پیداش کرده بودم و بهش می‌گفتم برام چتر بگیره! در طول دو روز و نیم، دو بار از حراست پرسیدم. دو بار از دبیرخونه پیگیر شدم. و از دو نفر از مسئولین نظافت دانشکده هم پرسیده بودم. به بچه‌ها پیام داده بودم که آیاچتر من رو ندیدین؟ و جواب همه منفی بود. صبح چهارشنبه عمو حراستی رو دیدم و باز هم می‌خواستم ازش بپرسم. ولی فکر کردم که اگه خبری شده باشه، خودش بهم می‌گه. بعد از کلاس بعدازظهر، یکی از بچه‌ها جزوه‌م رو برد انتشاراتی تا کپی بگیره و من جلوی انتشاراتی منتظرش بودم که چشمم خورد به وسایل روی میز داخل اتاقک حراست. عمو حراستی داخل اتاق نبود ولی روی میزش از شیر مرغ تا جون آدمیزاد چیده بودند و کُنج میز، یک چتر خاکستری خوشگل نشسته بود! تا چتر رو دیدم، چسبیدم به شیشه و سعی کردم دسته‌ش رو ببینم تا مطمئن بشم چتر خودمه. از زوایای مختلف دیدش زدم ولی نتونستم دسته‌ش رو ببینم. اما یه حسی بهم می‌گفت این گمشده خودمه! چون عمو حراست اونجا نبود، مجبور بودم عزیزم رو دوباره تنها بگذارم و برم سر کلاس. بعد از کلاس با لبخندی پر از شوق وصال به سمت اتاق حراست می‌رفتم و عمو حراست در حالی که چشماش می‌گفت:باز این پیداش شد! به شکل دو نقطه خط از پشت شیشه نگاهم می‌کرد. رفتم و گفتم: یک چتری گذاشتین اینجا. فکر کنم مال منه. میشه نگاهش کنم؟ گفت: باشه. من هم چتر رو برداشتم و با ذوق بسیار سر و تهش رو چک کردم. سرم رو بلند کردم که بگم مال منه، ببرمش؟ که دیدم عمو حراست خنده‌ش گرفته:-)


*این اتفاق، نکته آموزشی خاصی نداشت و از نظر شما صرفا یک خاطره بود. ولی توی ذهن من یکی از پررنگ ترین اتفاق‌های ترم قبل شد. به خاطر امیدی که برای پیدا کردن گمشده‌م داشتم. من می‌تونستم توی همون دو روز اول بی‌خیال بشم. چون نتیجه‌گیری منطقی این بود که اگه کسی چتر رو از توی کلاس برداشته باشه میبره میده حراست و خب احتمالا قصد نداره یک هفته پیش خودش نگهداره! ولی چتر من بعد از سه روز سر از اتاقک نگهبانی درآورد. بدون اینکه من بدونم توی این سه روز کجا بوده و چه کارها کرده!؟

امیدم رو دوست داشتم. بیشتر خوشحالیم از پیدا شدن چتر نبود. از امیدی بود که به ثمر نشست. 



به نام خدا

 یکی از یکشنبه‌ها، از کلاس هشت صبح که بیرون اومدم، چترم رو توی کلاس جا گذاشتم. کلاس بعدی رو رفتم و بعد از ناهار متوجه شدم که چترم نیست. رفتم توی همون کلاس صبح و از این سر تا اون سر و از این گوشه تا اون گوشه رو گشتم ولی هیچ اثری از چتر نبود. و این شروع ماجرای "حورا، در جست‌وجوی چتر" بود. چند روز بعدش من به قدری پیگیر پیدا کردن چتر بودم که اگه دنبال نیمه گمشده‌م گشته بودم، پیداش کرده بودم و بهش می‌گفتم برام چتر بگیره! در طول دو روز و نیم، دو بار از حراست پرسیدم. دو بار از دبیرخونه پیگیر شدم. و از دو نفر از مسئولین نظافت دانشکده هم پرسیده بودم. به بچه‌ها پیام داده بودم که آیاچتر من رو ندیدین؟ و جواب همه منفی بود. صبح چهارشنبه عمو حراستی رو دیدم و باز هم می‌خواستم ازش بپرسم. ولی فکر کردم که اگه خبری شده باشه، خودش بهم می‌گه. بعد از کلاس بعدازظهر، یکی از بچه‌ها جزوه‌م رو برد انتشاراتی تا کپی بگیره و من جلوی انتشاراتی منتظرش بودم که چشمم خورد به وسایل روی میز داخل اتاقک حراست. عمو حراستی داخل اتاق نبود ولی روی میزش از شیر مرغ تا جون آدمیزاد چیده بودند و کُنج میز، یک چتر خاکستری خوشگل نشسته بود! تا چتر رو دیدم، چسبیدم به شیشه و سعی کردم دسته‌ش رو ببینم تا مطمئن بشم چتر خودمه. از زوایای مختلف دیدش زدم ولی نتونستم دسته‌ش رو ببینم. اما یه حسی بهم می‌گفت این گمشده خودمه! چون عمو حراست اونجا نبود، مجبور بودم عزیزم رو دوباره تنها بگذارم و برم سر کلاس. بعد از کلاس با لبخندی پر از شوق وصال به سمت اتاق حراست می‌رفتم و عمو حراست در حالی که چشماش می‌گفت:باز این پیداش شد! به شکل دو نقطه خط از پشت شیشه نگاهم می‌کرد. رفتم و گفتم: یک چتری گذاشتین اینجا. فکر کنم مال منه. میشه نگاهش کنم؟ گفت: باشه. من هم چتر رو برداشتم و با ذوق بسیار سر و تهش رو چک کردم. سرم رو بلند کردم که بگم مال منه، ببرمش؟ که دیدم عمو حراست خنده‌ش گرفته:-)


*این اتفاق، نکته آموزشی خاصی نداشت و از نظر شما صرفا یک خاطره بود. ولی توی ذهن من یکی از پررنگ ترین اتفاق‌های ترم قبل شد. به خاطر امیدی که برای پیدا کردن گمشده‌م داشتم. من می‌تونستم توی همون دو روز اول بی‌خیال بشم. چون نتیجه‌گیری منطقی این بود که اگه کسی چتر رو از توی کلاس برداشته باشه میبره میده حراست و خب احتمالا قصد نداره یک هفته پیش خودش نگهداره! ولی چتر من بعد از سه روز سر از اتاقک نگهبانی درآورد. بدون اینکه من بدونم توی این سه روز کجا بوده و چه کارها کرده!؟

امیدم رو دوست داشتم. بیشتر خوشحالیم از پیدا شدن چتر نبود. از امیدی بود که به ثمر نشست. 


*چالش تصور من از آینده



به نام خدا


برنامه را ذخیره می‌کنم و از پشت میز بلند می‌شوم. صدای به جوش آمدن آب بلند شده است. چای دم می‌کنم. به پرده آبی آشپزخانه نگاه میکنم. باز هم کج ایستاده. با دستم کمی به سمت راست می‌کشم. دورتر می‌ایستم و نگاهش می‌کنم!
- تموم شد؟
پشت لپ تاپ می‌نشیند و موس را حرکت می‌دهد.
- چندتا اشکال جزئیش مونده، ببین سر در میاری؟
کمی با پرده ور می‌روم.
- گوشیت وز وز میکنه
و به گوشیم روی میز که در حالت ویبره است، اشاره می‌کند.
- بچه‌هان. دارن درمورد برنامه هفته بعدمون حرف میزنن. آخرش هم عاطفه از دستمون سرسام می‌گیره و تو خونش راهمون نمی‌ده!
 دو تا فنجان را توی سینی می‌گذارم و دوباره پرده را چپ و راست می‌کنم.
- با کی میری؟
- با ماهی توی ایستگاه اتوبوس قرار میذاریم.سرهمی رو دیدی؟
بالاخره سرش را از روی لپ‌تاپ بلند می‌کند.
- آره قشنگ شده. اندازه‌ش میشه؟
زیر سماور را کم می‌کنم.
- نشه هم بزرگه. میمونه بعدا بپوشه.
چای‌ها را می‌ریزم و روی میز می‌گذارم. می‌روم و از روی کاناپه سرهمی قرمز کوچک را از کنار میل و کاموا برمیدارم. می‌نشینم پشت میز تا کادو پیچش کنم. بعد از یک ماه بالاخره هدیه‌ای که برای کوچولوی عاطفه بافته‌ام را تمام کرده‌ام. قرار است بعد از مدت‌ها کنار هم جمع شویم توی خانه عاطفه.
گوشی را بر میدارم و با انبوه پیام‌های دومین گروه پین شده توی تلگرامم مواجه می‌شوم. اسم مسخره‌اش هنوز هم عوض نشده با ۶ نفر عضو ثابت.
- چهارشنبه میری دانشگاه؟
لپ تاپ را نیمه می‌بندد و کنار میگذارد.
- نه فردا میرم. چهارشنبه با مهسا میریم نمایشگاه
- چیزی میخوای بخری؟
گوشی را روی میز رها میکنم و فنجان‌های چای را مقابلمان می‌گذارم.
- نه. نمیدونم. میریم نگاه کنیم.
- رفتی دانشگاه دیگه کار‌ها رو تموم کن که واسه هفته بعد نمونه.
- باشه سعی میکنم. بلیط‌هارو گرفتی؟
فنجان خالی را روی میز میگذارد.
- آره. اینو بردار خیس میشه.
کادوی جوجه عاطفه را می‌گوید. لپ‌تاپ را هم برمیدارم و میبرم توی اتاق.
برمیگردم توی آشپزخانه و دوباره با کناره‌‌ی پرده ور می‌روم.
- این پرده کج شد نه؟
- خیاطش کج دوخته!
و با شیطنت می‌خندد.
گوشیم دوباره به وزوز کردن می‌افتد.
- حداقل بذارش رو سایلنت.
- دوتا موضوع داغ پیدا شده. اینا هم ول نمیکنن
سوالی نگاهم می‌کند. گوشی را برمیدارم و کنارش روی کاناپه جلوی تلویزیون می‌نشینم.
- بالاخره نیلو رو هم شوهر دادیم.
- به سلامتی. کی؟
- واسه ماه دیگه قرار گذاشتند.
نفس کلافه‌ای می‌کشم و می‌گویم:
- این دو تا ما رو پیر کردند تا بشینن پای سفره عقد.
وای فای را خاموش می‌کنم تا بعدا پیام‌هایشان را بخوانم. کاغذ و خودکار را از کنار پای کاناپه برمیدارم و کنار دستش می‌گذارم.
- ببین چیزی از قلم نیفتاده؟ هر چی به فکرم رسید برداشتم. جمعه چمدان‌ها رو می‌بندم که آماده باشه.

می‌روم توی آشپزخانه تا فکری برای شام بکنم.
- املت خوبه؟
- من گشنمه!
- خب زیاد درست میکنم.
می‌خندم. پرده کج باز هم بهم دهن‌کجی می‌کند. میروم به سمت پنجره و صدایم را بلند می‌کنم.
- میگم واقعا.
- پرده کج شده! میدونم
پشت سرم به آستانه در تکیه داده و می‌خندد.
ناامید به آبی قشنگی که کج بودنش توی ذوقم می‌زند نگاه می‌کنم. صدایش آرام‌تر به گوشم می‌رسد:
- ولی قشنگه.


*تصور من از آینده*


یا مقلب القلوب

ترجیح می‌دادم بدون توجه به پایان ۹۷ و شروع ۹۸، پست‌های پیش نویسم را منتشر کنم. امشب بعد از اینکه طی خبری غافلگیرکننده متوجه شدم فردا شب ۹۷ تمام می‌شود، شوکه شدم! فکر می‌کردم هنوز چند روزی تا پایان ۹۷ مانده است! یک حال عجیبی شدم! هیچ جمله‌ای توصیفش نمی‌کند! نمی‌دانم از ۹۷ چه بگویم؟! یا درباره ۹۸؟! سال جدید می‌تواند پر از اتفاق باشد. ۹۷ خیلی زود تمام شد!
راستش را بخواهید من خیلی وقت‌ها از خاطره بازی می‌ترسم! خیلی وقت‌ها جرئت مرور خاطرات را ندارم! مثل حالا، که اصلا حال مرور آنچه در ۹۷ گذشت را ندارم! اما در اولین فرصت این کار را می‌کنم! می‌گویند" به حساب خودتان برسید، قبل از اینکه به حسابتان برسند!"
روزگارِ خوبی داشته باشید:-)
خدایا حوّل حالنا به بهترین حال




به نام خدا

قصد فال گرفتن نداشتم. اول ماهی گفت یادتون باشه بریم فال بگیریم. بعد که رفتیم دکتر شین گفت بریم فال بگیریم! به قول ماهی که میگه اصلا نیت خاصی هم نداشتیم. اگر هم داشتیم اون قدر خندیدیم که نیت‌هامون قروقاطی شد! فالم رو دوست داشتم. حال خوب موقع گرفتن فال، خاطره خوبی که باهاش موند رو دوست داشتم. دو ساعت بعد وقتی ماهی داشت ماجرای فال گرفتنمون رو برای زینب تعریف می‌کرد، اون قدر خندیدم که اشک از چشمام دراومد.



سمت راست: فالِ من، سمت چپ: فالِ ماهی


به نام خدا

- چرا من اینقدر دیر به دنیا اومدم که اینجا زندگی نکنم؟!
مامان: مگه من اینا رو دیدم؟ یا اینجا زندگی کردم؟!
- خب حداقل یه گوشی چشمی دیدی. یه جایی شبیهش بودی.
مامان: الان هم کلی خونه‌های آنچنانی هست! مگه ما می‌بینیم؟!

عکس ۱ ،

عکس ۲ ،

عکس ۳


به نام خدا

امروز عروسی عاطفه است. این چند روز هسته اصلی مکالمات ما عروسی است. از یادآوری خاطرات بامزه عروسی‌های فامیل تا پیش بینی‌های بامزه‌ترِ عروسی‌های آینده! گفتم: "احتمالا استرس نیلو بیشتر از خود عروس است." توی جمع ما اضطرابش زبانزد است. دکترشین گفت: "احتمالا از همین حالا رفته است آنجا!"
فاطمه هم احتمالا روز عروسی بعد از دیدن چندتا فیلم، با خیال راحت می‌خوابد و بعد از اینکه شش تماس بی پاسخ از طرف نیلو روی گوشیش افتاد؛ با یک چشم باز و یک چشم بسته، تماس هفتم را جواب می‌دهد. و در جواب سوالِ :" کجایی؟ چقدر دیگه می‌رسی؟" در حالی که سرش را روی متکا جابه‌جا می‌کند، جواب می‌دهد:" دارم راه میفتم!"
بعد من گفتم :" احتمالا من و ماهی اگر می‌رفتیم، فارغ از جشن در حال عکس گرفتن از در و دیوار و سلفی در حالت‌های مختلف بودیم!" دکتر شین گفت :" پس من چی؟!" گفتم :" در حال حرص خوردن و تذکر دادن که اینجوری نکنید، اونجوری نکنید. زشته! همه دارن نگاه میکنن! بسه چقدر عکس می‌گیرین!" گفت :" آره. حرص هم نخورم احتمالا بهتون میگم درست بشینین بلکه یکی هم ما رو پسندید!"


+ من دلم برای شلوغی‌های روزهای غیرتعطیل تنگ می‌شود. برای خنده‌های از ته دل! برای اتفاقات عجیب و غریب. 





به نام خدا

- استاد، یعنی شما میگین زن و مرد یکی هستند؟
- از نظر انسانیت بله. ولی مثلا شما از نظر احساسی می‌تونی زن و مرد رو یکی در نظر بگیری؟
- پس چرا توی کشورهای دیگه زن رئیس جمهور میشه؟
- خب اونجا، ببینین وضعیتشون چه جوریه؟ بهتره؟
- خب آره.
- همین انگلستان یکی از بحرانی‌ترین کشورهاست.
- کاش بحران ما هم اون شکلی بود!


به نام خدا

فرض کنید شما هیچ وقت رنگ مورد علاقه‌تان را نمی‌دیدید، پس شما هرگز متوجه نمی‌شدید که این رنگ را دوست دارید. اگر کتاب موردعلاقه‌تان را نمی‌خواندید، هرگز نمی‌توانستید بگویید فلان کتاب بهترین کتابی است که خوانده‌اید. به همین ترتیب اگر تا به حال کسی کنار گوشتان با صدای قرچ و قرچ خیار نخورده باشد، نمی‌توانید ادعا کنید از این حرکت خوشتان نمی‌آید و . .
پس می‌توانیم ادعا کنیم همه ما لااقل یک تشکر خشک و خالی به همه آنهایی که رفتارهای ناخوشایند، عادات بد و برخوردهای ناپسند را به ما نشان دادند، مدیونیم. چرا که اگر آنها نبودند، ما متوجه نمی‌شدیم که ظهور و بروز چنین رفتارها و برخوردهایی تا چه میزان می‌تواند زشت و زننده باشد و سعی کردیم از چنین رفتارهایی دوری کنیم و خود را گرفتار آن عادات نکنیم.
سپاسگزاریم!


 به نام خدا


ماهی: راستی حوری، می‌گم شما خیلی خونسردین، حتما هیچ وقت باهم دعوا نمی‌کنین؟!
من: چرا! دعوای خواهری همه دارن دیگه!
دکتر شین: نه بابا! تو حوری رو تصور کن که جیغ می‌زنه، گریه می‌کنه، غر می‌زنه، یا جدی جدی فحش می‌ده:-)))
من: خب منم آدمم دیگه!
دکتر شین: خب نهایتش می‌گی: از تو انتظار نداشتم و بعد پنج دقیقه سکوت می کنی:-))
من: خب معمولا بعد از دعوا سکوت می‌کنن دیگه:/
ماهی: کی واسه دعوا سکوت می‌کنه آخه؟! :|


چنین تصور گوگولی مگولی طوری دوستان از من دارند!


به نام خدا
وقتی هفته قبل نشسته بودیم توی کلاس و داشتیم رویایمان را رنگ می‌زدیم. ذوق می‌کردیم و به زینب که در سکوت بین ما نشسته بود و به دو کودک گُنده هیجان‌زده نگاه می‌کرد، می‌خندیدیم؛ فکرش را نکرده بودیم که امروز توی همان کلاس می‌نشینیم و به رویایی که حالا کمی رنگ واقعیت گرفته فکر می‌کنیم. باز هم ذوق کردیم. برنامه ریختیم. و به رویاهای بزرگتر فکر کردیم. زینب فکر می‌کرد این اتفاق یا این خبر شایسته این حجم از ذوق و هیجان ما نبود. یعنی در حد این بود که لبخندی بزنیم، اولین قدم موفق را به یکدیگر تبریک بگوییم و خیلی جدی بهترین خبری که
در سال ۹۸ شنیده‌ایم را به خاطرات بسپاریم. اما من برای تحقق رویای بزرگ سالِ ۹۶ و رویای کوچک سالِ ۹۸ خوشحال بودم. هنوز هم برایم دوست داشتنی بود. هر چند هدف متعالیِ دو سالِ پیش برایم تبدیل شده بود به پله‌ای برای رسیدن به هدف متعالیِ دیگر. خب رسیدن به آرزویی که دوسال پیش شروعش کردی و حالا در چند قدمیش هستی، هیجان انگیز هست. البته که من و ماهی داشتیم از شدت ذوق و هیجان خفه می‌شدیم! به ماهی گفتم: عیدی قشنگی گرفتیم. و فکر کردم بیایم از خبر خوبی که نیمه شعبان بهم رسیده است برایتان بگویم. و یادم افتاد

دو سال پیش هم نیمه شعبان خبر خوبی شنیده بودم.



سخن بزرگان:

ماهی در جواب اعتراض زینب به شلوغ بازی ما در جهت تخلیه هیجان و ابراز خوشحالی گفت: مگر چند بار دیگر ۳۱ فروردین ۹۸ تکرار خواهد شد که من و حوری اینقدر بخندیم؟!

در جواب اعتراض زینب نسبت به خوشحالی ما که انگار به سرمنزل مقصود رسیده‌ایم:
ماهی: ما که نمی‌خواهیم تا آخر عمر روی اولین پله راکد بمونیم. قراره پیشرفت کنیم.
من: برای رسیدن به آخرین پله باید بتونیم روی اولین پله قدم بگذاریم!


به نام خدا

جلسه اولی که سر کلاسش حاضر شدم، نرسیده و نفس تازه نکرده، گفت یه برگه دربیارین! و کوییز گرفت! نتیجه این که یک برگه سفید تحویلش دادم یا به عبارت دیگر، یک برگه رو حیف و میل کردم.
کنار اومدن با روش تدریس سریع و عجیبش در همون جلسه اول امکان‌پذیر نبود و من نه تنها نمی‌تونستم خودم رو به تدریس استاد برسونم، بلکه اصلا متوجه نبودم چی داره میگه! پیش‌نیاز این درس رو با استاد دیگه‌ای گذرونده بودم و وقتی استاد اشاره می‌کرد همانطور که گفتیم و خوندیم، من باز هم نمی‌دونستم چی رو گفتیم و خوندیم! تا جایی که وسط کلاس سوالی پرسید و اشاره کرد که جواب بدم و البته که من جوابی نداشتم در حالی که اصلا نمی‌دونستم سوال چی هست؟!
برای جلسه دوم تونستم کمی از مطالب جلسه اول رو بخونم و درک کنم. ولی باز هم چندان تغییری حاصل نشد. تدریس سریع درسی که انگار پیش نیازش رو نگذرونده بودم، نمی‌تونست من رو توی کلاس همراه نگه‌داره. استاد سوالی پرسید و با سکوت جمعی کلاس مواجه شد و باز هم دیواری کوتاه‌تر از من پیدا نکرد!
برای جلسه بعدش تلاش بیشتری کردم، برای مسئله‌ای که جلسه قبلش مطرح شده بود،۴ روز وقت گذاشتم. نه تنها درس جلسه قبل رو خوندم. متن درس جلسه بعد رو هم تا جایی که تونستم مرور کردم. نتیجه‌ش دوست داشتنی بود. با کلاس همراه شدم. جواب سوال‌های مطرح شده رو می‌تونستم پیدا کنم و حتی حس می‌کردم استاد هم آرامتر تدریس می‌کنه. کوئیز آخر جلسه رو با اطمینان جواب دادم و موقع برگشتن به خونه، راحت‌تر و با اطمینان بیشتر برنامه ریزی کردم.
دوستان می‌دونند که از همون جلسه اول دست استاد به سمت من نشانه رفته! وقتی میخواد سوالی بپرسه، سخت یا آسون! دارای جواب یا بدون جواب! من رو نشونه می‌گیره که جواب بده! و سکوت من مبنی بر بلد نبودن جواب هم استاد رو قانع نمی‌کنه که دست از سر من برداره و دقایقی روی من کلید میکنه! یک بار هم که یکی از دوستام می‌گفت نریم سر کلاس این استاد که من استرس می‌گیرم توی کلاسش و . . گفتم اگه فلان جلسه جای من بودی چی؟! گفت اون موقع که گریه‌م می‌گرفت واقعا!
من گریه‌م نگرفت و از جلسه بعدش پای ثابت ردیف اول کلاس بودم. یه چیزی تو مایه‌های رفتن تو دل چیزی که ازش می‌ترسیم. شاید باید از این استاد بدم میومد ولی نیومد! تازه میتونه جزو استادهای محبوبم هم باشه:/
از چیزی که می‌ترسیم و بلدش نیستیم فرار نکنیم. چون یه جای بدتر گیرمون میاره و حالمون رو می‌گیره! همونجا، همون لحظه باهاشون گلاویز بشیم و حلشون کنیم! میخواد یه درس سه واحدی عجیب و غریب و حجیم باشه یا هر چیز دیگه‌ای!


به نام خدا


"چنان از خدا خوف داشته باش که گویی او را می‌بینی. پس اگر تو او را نمی‌بینی او تو را می‌بیند. اگر فکر کنی او تو را نمی‌بیند کفر ورزیده‌ای و اگر بدانی که او تو را می‌بیند و در عین حال در مقابل او گناه می‌کنی او را خوارترین بینندگان به خود قرار داده‌ای." 

*امام صادق(ع)*


به نام خدا


اواخر سال تحصیلی قبل که ماه رمضان شروع شد، بوفه دانشکده را مثل بقیه بوفه‌ها تعطیل کردند.
نمازخانه‌مان داخل بوفه است.این اواخر که برای نماز می‌رفتیم، از سکوت و تاریکی بوفه دلمان می‌گرفت!
به پیشنهاد زینب تصمیم گرفتیم برای نماز برویم نمازخانه ساختمان ریاست که همان بغل بود. آنجا نماز جماعت برگزار می‌شد ولی ما جماعت نمی‌خواندیم. تا ما برویم وضو بگیریم، نماز ظهر خوانده می‌شد و ماهم می‌رفتیم یک گوشه برای خودمان فرادی می‌خواندیم. بین نماز ظهر و عصر حاج آقا موعظه می‌کرد و با توجه به اینکه ما باید خودمان را به کلاس ساعت دو می‌رساندیم، قبل از آنکه ایشان نماز عصر را شروع کنند، محل را ترک می‌کردیم. درواقع صرفا جهت حضور نیافتن در محیط غم‌بار بوفه به نمازخانه ساختمان ریاست می‌رفتیم.
یک روز که حاج‌آقا نماز ظهر را تمام کرد و موعظه را شروع کرد، یکی از آقایان به ظاهر دانشجو خطاب به حاج‌آقا گفت که اگر امکان دارد موعظه را نگه‌دارند برای بعد از نماز عصر، چرا که دانشجویان ساعت ۲ کلاس دارند. و باید به کلاسشان برسند. و حاج آقا فرمودند: خب دانشجویان قدری زودتر بیایند!!!
ما هم این طرف پرده خیره به گوشه نمازخانه سکوت کردیم!
آخر قدری زودتر بیایند کجا؟ برای چه؟ مثلا زودتر از اذان بیایند که نماز ظهر را بخوانند، بعد حاج آقا موعظه کنند، اذان ظهر را بگویند و بعد نماز عصر بخوانند؟!
یک روز دیگر هم که عجله ای برای رفتن نداشتیم و نشسته بودیم پای صحبت های حاج آقا، فرمودند: خانم‌ها توجه کنند که رفتن خانم، نزد دندانپزشک مرد اشکال شرعی دارد! چون آقای دندانپزشک نامحرم داخل دهان زن را می‌بیند! در واقع چون اعضای درونی زن را می‌بیند، این قضیه اشکال شرعی دارد!
ما نیز این بار زل زدیم به گوشه دیگر نمازخانه و سکوت کردیم!
حالا جدای از اینکه، از بچگی توی گوشمان خواندند، دکتر محرم است و این صحبت ها! داخلی تر از دندان و زبان هم وجود دارد. مثلا آقای دکتری که دل و روده‌ی زن نامحرم را بیرون می‌ریزد و عمل می‌کند حکمش چیست؟! جراح قلب؟! اصلا مغز چی؟ مغز هم جزو اعضای داخلی محسوب می‌شود؟! 


به نام خدا


۱. من تصمیماتم رو معمولا زود می‌گیرم. یعنی خیلی پیگیر تحقیق و اینجور مسائل نمیشم. (البته که نه همیشه) سال سوم راهنمایی که بودم تصمیم گرفته بودم مهندسی برق الکترونیک بخونم. دیگه لازم به ذکر نیست بگم سال دوم برای انتخاب رشته دبیرستان نیاز به فکر نداشتم. به انتخاب رشته کنکور که رسیدم همه اون درگیری‌ها میشه گفت تقریبا ظاهری بود و من اول و آخر می‌دونستم انتخابم همون برق هست. اگر هم ادای تحقیق درمیاوردم فقط می‌خواستم به اون نقطه‌ای برسم که آره من همین رو میخوام. ترم پنج که به انتخاب گرایش رسیدیم، درگیر فکر و تحقیق نبودم. درسته قبل از ورود به دانشگاه چیز زیادی از گرایش‌ها نمی‌دونستم. ولی همون اطلاعات کم هم جامع‌تر شده بود و نظر من عوض نشده بود. یعنی من ترم پنج دانشگاه همون انتخابی رو کردم که سوم راهنمایی تصمیمش رو گرفته بودمD:
یکی می‌گفت وقتی بین دوراهی موندی، یک سکه بردار و شیر یا خط کن. اون لحظه‌ای که سکه داره رو هوا می‌چرخه ببین ته دلت دوست داری بیشتر کدوم طرف بیفته همون رو انتخاب کن. این مدل تصمیم‌های من هم تقریبا این‌جوریه. همیشه هم خوب نیست. تضمینی برای پشیمون نشدن نداره. حالا شاید بگین خب اینکه عجیب نیست خیلی‌ها همین جوری هستند. ولی از اون جایی که دور و برم آدم‌هایی هستند که کاملا برعکس من عمل می‌کنند این ویژگی به نظرم خیلی پررنگ اومد.


۲. هممون معتقدیم اینکه بقیه در مورد ما چی فکر می‌کنند یا چی درمورد ما میگن اصلا مهم نیست. خب قید اصلا رو نمیشه با قاطعیت گفت ولی داریم سعی می‌کنیم جوری زندگی کنیم که بقیه چی فکر می‌کنند یا چیکار می‌کنند برامون مهم نباشه. منم از اون جوگیرهایی هستم که جو این شعارها منو می‌گیره و کم کم بهشون عمل می‌کنم. و وقتی یکی دلایلش رو از روی "بقیه چی فکر می‌کنند؟ بقیه چی می‌گن؟ یا ببینیم بقیه چیکار می‌کنند ما هم همون رو بکنیم!" مطرح می‌کنند، خب واقعا درک نمی‌کنم. و اون قدر میگم مگه بقیه چه اهمیتی داره؟ که طرف مقابل اعصاب و روانش بهم می‌ریزه و احتمالا به چشم آدمی که هیچی از روابط اجتماعی و زندگی در جامعه حالیش نیست نگاهم می‌کنه:/


۳. خراب کردن کار گروهی و عدم موفقیت کار گروهی خودش یه جور موفقیت کار گروهیه! یعنی یه گروهی به طرز شگفت آوری باهم هماهنگ و منسجم عمل می‌کنند که اون کار گروهی به سرانجام نرسه!


۴. فرجه امتحانات که نیست. ما تا دوشنبه کلاس داریم. ولی با توجه به اینکه تعدادی از کلاس‌ها به سرانجام رسیدند این ایام رو فرجه امتحانات نامیدند. منم برای خودم همه جور جایزه و تفریحی در نظر می‌گیرم توی این ایام. مثلا به خودم میگم این بخش رو بخونی تموم کنی میری شکلات می‌خوری! این مسئله رو حل کنی تموم شه میتونی وای فای رو روشن کنی! و. این دفعه یه تفریح جدید پیدا کردم. کانال یکی از بلاگرهای سابق رو که دنبال می‌کردم، حالا شروع کردم از اولین پستش می‌خونم. یه جوری با دقت و منسجم پست‌ها رو می‌خونم که انگار قراره از زندگی‌نامه ایشون امتحان بگیرند! بعد به ذهنم رسید حیف خاطرات جذاب(!) ما نیست که ثبت نشه! و این طور شد که با دوستان بر آن شدیم یه کانال بزنیم و خاطراتمون رو ثبت کنیم. 


۴.۵. مورد ۴ کنسل شد:| 

khoob98@





به نام خدا

چند سال پیش انتظار داشتم روز تولدم روز بزرگی برای من باشد. روز تغییر بزرگ. عبور از فصلی به فصل دیگر. ولی آن طور که باید نشد. یعنی اصلا هیچ طور دیگری نشد. روزی شد مثل تمام روزهای دیگر. بعدها که روز تولدم در بحبوحه امتحانات ترم گذشت دیگر اصلا فرصتی برای تبدیل این روز به نقطه عطف زندگیم نبود. از روز تولد که ناامید شدم، دوست داشتم تغییر سال برای من هم تغییر بزرگی باشد. تصمیمات بزرگ بگیرم و آخر سال که رسید به عملی شدن تصمیماتم با افتخار نگاه کنم. ولی باز هم آن اتفاقی که باید نمی‌افتاد! اما برخلاف انتظار خودم تابستان همیشه همان پله بود! همان در و یا گاهی راهرویی برای عبور از فصلی به فصل دیگر!
وقتی مشغولیت‌های ذهنی این چند ماه به انتها رسید. وقتی قفسه و کمد و اتاق را مرتب کردم. وقتی نشستم به نوشتن برنامه برای راهروی عبور امسال، به شک افتادم. دو دل شدم. و تردید مثل تب همه تنم را در برگرفت و خستگی به تنم نشاند.
حس می‌کردم عقل و دلم برای تصمیم گرفتن کافی نیستند. انگار به نیروی سومی احتیاج دارم برای نشان دادن مسیر. برای گفتن بایدها و نبایدها! درست و غلط را گم کردم. درست برای من همه جا باید نقش درست را ایفا می‌کرد (

اینجا). ولی انگار یک ماسک دروغین برای خودم ساخته بودم! به راهی که جلوی روی خودم ترسیم کرده بودم شک کردم!
سرم پایین بود. داشتم دانه‌های برنج را توی سینی جا به جا می‌کردم. سفیدها این طرف، سیاه‌ها آن طرف. مامان داشت از رباب و اعظم و شراره می‌گفت. و من توی گرداب ذهنی خودم حل می‌شدم.
درست و غلط آدم زمانی گم می‌شود که برود سراغ ماسک‌های مختلف برای موقعیت‌های مختلف. کلید حل معمایم را پیدا کردم، وسط پاک کردن برنج! دنبال ربطش به برنج نباشید! پاک کردن برنج شاید موقعیتی بود برای فکر کردن و سنجیدن! کلید حل معمایم و نیروی سوم کمکی برای تصمیماتم، خودم هستم! وقتی خودم باشم همه چیز درست است. وقتی سعی نکنم ادای آدم دیگری را دربیاورم، سعی نکنم به جایی برسم که کس دیگری باشم، درست جای درست است و غلط جای غلط. همه چیز آرام گرفت. حالا مسیر مشخص است و اطمینان با درجه بالاتری در رگ‌هایم جریان دارد.
راستش جوری دلم برای خودم تنگ شد که دوست دارم مثل سال‌ها پیش شعر"صدای پای آب" سهراب را با صدای بلند بخوانم. نرسیده به انتهای شعر خسته بشوم و فکر کنم به قدر کافی حالم را خوب کرده است!


و خدایی که در این نزدیکی ست
عزیزانم سلام.
اینک که این نامه را می‌خوانید نمی‌دانم چند ساله هستید. یعنی هنوز تصمیم نگرفته‌ام در چه سنی این نامه و شاید نامه‌ها را در اختیارتان بگذارم!
مادرتان بعد از فارغ التحصیلی از مدرسه با داشتن تجربیات و دیده‌ها و شنیده.های ۱۲ ساله خود در کنار  مشاهده تغییرات نظام آموزشی چه از طرف مربیان و چه از طرف اولیا تصمیم بر آن گرفت که شما را برای تحصیل به مدرسه نفرستد. و شما نور چشمان را، خود، در هر مکان دلخواهی آموزش دهد! همانند همه آنهایی که در تاریخ می‌خوانیم :"تحصیلات ابتدایی را نزد پدر (و مادر) خود آموخت!" با این تفاوت که من قصد داشتم تحصیلات راهنمایی و دبیرستان را نیز ضمیمه کنم. و همواره این معضل برایم مطرح بود که بالاخره شما احتمالا قصد ورود به دانشگاه را خواهید داشت و اینکه بدون تجربه‌های قبلی یک دفعه وارد محیط دانشگاه بشوید با چه سختی‌هایی روبرو خواهید شد. البته برای مادرتان که ۱۲ سال به مدرسه رفت، روز اول دانشگاه همان روز اول دانشگاه بود و دانشگاه هیچ شباهتی به مدرسه نداشت! و اگر شما همگام با تحصیل در کنار مادرتان آداب و روابط اجتماعی را به صورت تجربی و در شرایط گوناگون یاد بگیرید و بتوانید میزان تاثیرپذیری و تاثیرگذاری‌تان را کنترل کنید، به احتمال زیاد بهتر از تمام آنهایی که بعد از ۱۲ سال حضور در مدرسه، وارد دانشگاه می‌شوند عمل خواهید کرد.
اما بعدها مادرتان به این فکر افتاد که شاید بتواند نظر شما را نسبت به دانشگاه، قبل از تجربه‌ایی که شخصا بخواهید بدست آورید، عوض کند. البته مطمئن باشید که مادرتان تحت هیچ شرایطی شما را وادار به هیچ تصمیمی نخواهد کرد. و به خاطر همین رویه فرزندسالاری و عشقی که به شما عزیزان دارد در مورد تصمیمش برای محروم کردن شما از مدرسه دچار تزل شد!

ادامه دارد.



دو سال پیش یادم نیست توی دانشگاه چه اتفاقی افتاده بود! تنها بودم و نشسته بودم توی نمازخانه که فکر نوشتن این نامه به ذهنم رسید. همان روز می‌خواستم منتشرش کنم، اما وقتی دیدم این قصه سر دراز دارد؛ تصمیم گرفتم چند قسمتی را بنویسم و بعد منتشر کنم. بعد از سومین نامه متوجه شدم حرف‌های من تمامی ندارد و این نامه‌ها به قسمت آخر نمی‌رسد. از منتشر کردنشان پشیمان شدم.
بعد از شنیدن حرف‌های محمد زارع توی اجرای اولش در برنامه عصر جدید یاد این نامه‌ها افتادم. قسمت بعدی علیخانی گفت من انتظار این همه بازخورد مثبت را برای ترک مدرسه نداشتم. ولی من داشتم. وقتی همه ما می‌دانیم بازدهی مورد انتظار را از نظام آموزشی نمی‌گیریم. وقتی ما از روی بیچارگی، بی دردسرترین راه (تحصیل در مدرسه و بعد دانشگاه) را برای ادامه مسیر انتخاب می‌کنیم!


اجرای مرحله اول 

اجرای مرحله دوم


به نام خدا

ما در کل اتاق آموزش فقط یک نفر را سراغ داریم که جواب پرسش‌هایمان را می‌داند. درست، کامل و با جزئیات پاسخگوی ماست و نه سرکارمان می‌گذارد و نه الکی ما را از سر خود باز می‌کند. مستر میمِ عزیز. که راستش را بخواهید اصلا نمی‌دانیم در اصل چه سِمَتی در دانشگاه دارد! روز انتخاب واحد وقتی ظرفیت دو گروه یکی از درس‌هایمان تکمیل شد راهی آموزش شدیم تا درخواست ظرفیت اضافه بدهیم. آنقدر برخورد مسترمیم برایمان دوست داشتنی بود که تا آخر ترم تعریفش کردیم.


از اواسط ترم که به فکر کارآموزی افتادیم، هیچ کدام مراحل درستی را که باید طی می‌کردیم نمی‌دانستیم و حتی گاهی سوالات پیش پا افتاده‌ای نیز داشتیم. چندین و چند بار به مدیر گروه‌مان مراجعه کردیم و از ابتدایی‌ترین اقداماتی که باید انجام دهیم ازش سوال کردیم. برخی سوالات‌مان مربوط به حوزه آموزش می‌شد و در حالی که مدیر گروه‌مان به راحتی می‌توانست ما را به اتاق آموزش ارجاع دهد، خود شخصا با تماس تلفنی پیگیر کارهایمان شد. از برخورد خوب و صمیمانه و محترمانه‌اش همین بس که من و ماهی با چشم‌های ستاره باران از اتاقش خارج می‌شدیم. حتی وقتی توی سالن به هم برخوردیم، در سلام کردن از ما پیشی گرفت و من واقعا شرمنده شدم. بار آخری که به اتاقش مراجعه کردیم، به ماهی گفتم بهش حق می‌دهم با لنگه کفش پرت‌مان کند بیرون.


بعد از امتحان میان‌ترم و ایضا بعد از امتحان پایان ترم یکی از درس‌هایمان به اتاق استاد مراجعه کردیم تا برگه‌مان را ببینیم. (ما توی دانشکده از این رسم‌ها داریم! شاید بعضی‌ها نداشته باشند! البته همه اساتید این سنّت را قبول ندارند!) برخورد خوب و محترمانه‌ای را که استاد با ما داشت هرگز فراموشم نمی‌شود.

وقتی با ذوق این برخوردها را برای هم تعریف می‌کردیم با خودم گفتم خب مگر چیز عجیبی است که یک نفر به شخصیت طرف مقابلش احترام بگذارد؟ مگر چیز عجیبی است برخورد به دور از تحقیر با دیگران‌؟ مگر اتفاق عجیبی است که مسئولی به موقع و درست پاسخگوی ارباب رجوع باشد؟ یعنی چقدر بی‌احترامی، برخوردهای نادرست و بی‌مسئولیتی‌ها زیاد و عادی شده که چنین ماجراهایی چشمان‌مان را ستاره باران ‌می‌کند و هی برای هم تعریف می‌کنیم که راستی فلانی که پشت میزنشین است، تحقیرم نکرد. فلانی که توانایی‌ش را داشت برایم تره هم خرد نکند، خیلی محترمانه با من برخورد کرد!

به فاصله چند متری از اتاق مدیر گروه‌مان، اتاق مدیر گروه دیگری است که انگار برخوردهایش در قالب استاد و مدیر گروه عادی است‌ که باید نباشد. به طرز عجیبی ارزش زمان خودش را در مقایسه با ارزش زمان بقیه، به سان ارزش طلا در مقایسه با ارزش پاکت خالی سیگار می‌داند. دادن پاسخ درست و کامل دربرابر سوال ارباب رجوع را ننگ به حساب می‌آورد و انگار پیش خودش، خودش را خیلی حساب‌دان و کار درست می‌داند.

شاید حس کنید بند آخر را با دلی پُر نوشتم. بله درست است. دلم پُر است از برخورد تحقیرآمیزش! دلم پُر است از معطلی چندهفته‌ای بیخودی! دلم پُر است برای از این در به آن در زدن‌های دوستم برای یک امضا که ما با یک مراجعه به اتاق مدیرگروه‌مان بدست آورده بودیم!

بعد از این که دوستم از خوان مدیر گروه‌شان عبور کرد وارد خوان بخش آموزش شد. چطور می‌شود مسئولی نداند مسئول چه کاری است؟ اصلا نداند کاری که باید انجام دهد چیست و چطور باید انجامش داد؟! اصلا همه این‌ها قبول! نمی‌داند که نمی‌داند! لااقل یک نیم‌روز آدمی را با دنبال نخودسیاه فرستادن به فنا ندهد!



به نام خدا
سلام. احتمالا توی این نامه باید تو را از تصمیمات اشتباهی که در آینده می‌گیری، آگاه کنم. اما هم تو و هم من معتقدیم اشتباهات، ما را و زندگی ما را و شخصیت ما را می‌سازند. اشتباهات، ما را بزرگ می‌کنند. و تا زمانی می‌توان از یک اشتباه به عنوان درس و عبرت یاد کرد که بار دوم تکرار نشود. که بار دوم اسمش می‌شود اشتباه، خطا و آنچه نباید می‌شد‌. در طی ۷ سال آینده‌ات که یک چشم بر هم زدنی خواهد گذشت، اتفاقات زیادی برایت خواهد افتاد. با آدم‌های زیادی آشنا خواهی شد. دوستانی پیدا خواهی کرد و خاطرات خوب و بدی برای خودت خواهی ساخت.
خودت را دوست داشته باش‌. سعی کن خودت را رها کنی. به سبب موقعیت و شرایطی که داری خودِ واقعیت را پنهان نکن. به دنبال شرایط جدید برای بروز شخصیت واقعی خودت نباش.
مادر و پدرت را دوست داشته باش. به آن‌ها احترام بگذار و بهشان محبت کن. و بدان روزی خواهی فهمید که عشق و علاقه‌ای که به آن‌ها داری با هیچ چیز دیگری قابل مقایسه نیست. تو با تمام دعواها و قهرها و بحث‌هایی که با آن‌ها داری، بی‌نهایت دوستشان داری و اندک ناراحتی‌شان ناراحتت می‌کند. پس تا می‌توانی آن‌ها را از خود نرنجان.
من هنوز هم بعضی اخلاق‌های بدم را با خودم دارم. سعی کن تو آن‌ها را با خود به سال‌های بعد نبری. یکی از آنها فراموش نکردن دلخوری‌هایت از اطرافیانت هست.
سعی کن بیش از پیش در اعتماد کردن به دیگران سخت‌گیر باشی. و مهم‌ترین توصیه‌ای که می‌توانم بهت بکنم این است که قدر زمان را بدان. وقت را بیهوده تلف نکن. عمرت را به بطالت نگذران. فرصت‌ها را غنیمت بشمار. قدر زمانی را که داری بدان. تا جایی که می‌توانی (سعی کن بیشتر بتوانی) از زمانی که به رایگان در اختیارت هست استفاده کن.
امضا: تو در مهرماه سال ۱۳۹۸


به دعوتِ خانم معلم نسرین بانو


به نام خدا


توی این سه سال سعی کردم سر کلاس‌های معارف حرف نزنم و وارد بحث‌های بیهوده نشم و حتی گاهی هندزفری چپوندم توی گوشم که چیزی نشنوم و حرص الکی هم نخورم. هر چند طبق یک قانون نانوشته همیشه توی کلاس‌ها یک دانشجو با تُن صدای بلند هست که از اول تا آخر با استاد بحث می‌کنه و هیچ کدوم از موضع خودشون کوتاه نمیان! و حتی گاهی بحث‌هاشون خنده‌دار هم هست. 
حالا چی می‌خوام بگم؟! می‌خوام بگم شرکت کردن توی چنین بحث‌هایی (البته بحث به جا و درست و منطقی که خیلی کم پیش میاد:|) سخته! حرف زدن سخته! باید پشت هر حرفی که میزنی کلی فکر کنی. متاسفانه خیلی راحت می‌تونند با یک حرفی که میزنی، بهت یه برچسب بزنند و تو رو از یک گروه خاص بدونند و بقیه حرف‌هات رو با غرض بشنوند!
این ترم مجبورم یه ارائه داشته باشم. اجباریه و کاریش نمیشه کرد. درسته کارش گروهی هست ولی تصمیم گرفتم کل متن رو خودم از فیلتر عبور بدم و یه متن منطقی و قابل باور و قابل قبول ارائه بدم. انتخاب کردن جملات و نتیجه‌گیری خیلی سخته! بعد از هر پاراگرافی که می‌نویسم در موضع مخاطب قرار می‌گیرم و میگم نه نشد و خط می‌زنم-_-
بهترین راهی هم که به ذهنم رسیده آوردن نقل قول هست! اینکه بگم فلانی چنین گفته و بهمانی توی کتابش چنین آورده! فلان کس چنین اعتقادی داشته و بهمان کس بر این باور بوده! نتیجه‌گیری رو هم برعهده مخاطب بگذاریم:-)


به نام خدا

 

"حوصله که می‌دانید مدت‌هاست ندارم؛ اما این ریاکاران و دروغگویان هستند که انسان را به حرف زدن، مجبور می‌کنند. در برابر آن‌ها، اگر سکوت کنی، بُزدلی، و اگر سخن بگویی، هم‌طراز ایشانی. این موقعیت بدی است که همیشه اراذل برای انسان پیش می‌آورند. وقتی یکی آن‌ها می‌گویند و یکی تو می‌گویی، از خودت بیزار می‌شوی که چرا با چنین کسانی هم‌دهان شده‌ای؛ و وقتی می‌گویند و تو بزرگوارانه به راه خود می‌روی، فریاد می‌زنند که چرا جواب نمی‌دهد؟ اگر دروغ می‌گوییم، چرا جواب نمی‌دهد؟! به راستی روزگاری‌ست که هم گفتن مشکل است و هم نگفتن.

وقتی کسی حرف نمی‌زند، دلیل این نیست که نمی‌تواند حرف بزند و نمی‌تواند خوب حرف بزند. ضرورتِ گفتن مهم است نه گفتن."

 

آتش بدون دود، کتاب دوم، درخت مقدس، نادر ابراهیمی


به نام خدا
زمانی معتقد بودم برای رسیدن کافی است قدم اول را بردارم. کافی است شروع به رفتن برای رسیدن بکنم. موفقیت را ثمره بی چون و چرای تلاش می‌دانستم و اطمینان صد در صد داشتم که اگر همه تلاشم را بکنم به مقصود خواهم رسید‌. فکر می‌کردم اگر وقت و انرژی کافی صرف کنم و از هیچ تلاش و کوششی فروگذار نکنم، آن اتفاق که باید می‌افتد.
اما بعدها فهمیدم، رفتن همیشه به رسیدن منتهی نمی‌شود! حاصل همیشگی تلاش بسیار، موفقیت نیست! متوجه شدم وقتی با انگیزه و توکل همه سعی و توانم را به کار می‌گیرم، آن اتفاق که باید، گاهی نمی‌افتد! گاهی حتی کسی که تندتر از همه می‌دود، اول نمی‌شود!
شاید تمام این‌ها برای کسی عجیب نباشد! اما باعث شد من از یک جایی به بعد، از شروع کردن بترسم! از برداشتن قدم اول که زمانی برایم نوید رسیدن به موفقیت بود بترسم! حالا دیگر با هر شروعی اطمینانی برای رسیدن ندارم! و همه این‌ها مرا از تلاش برای رسیدن می‌ترساند! از اینکه تلاشم به ثمر ننشیند می‌ترسم! نگرانم بابت دویدن و نرسیدن! دوست ندارم در حالی به پشت سرم نگاه کنم و دویدن‌ها و تلاش کردن‌هایم را ببینم که همه‌شان بی‌ثمر مانده‌اند! اما.
اما چاره‌ای نیست! و این ترس و نگرانی از نرسیدن‌ها و نشدن‌ها، نباید و نمی‌تواند که ما را از نخواستن، تلاش، دویدن و رفتن باز دارد. یا باید ساکت و ساکن بودن را انتخاب کنیم و بپذیریم هر چه پیش آمد، خوش آمد! مگر نه اینکه "موجیم که آسودگی ما عدم ماست؟" یا به مقصدهای دم دستی دل‌خوش کنیم و مسیر طولانی با پایان نامعلوم را انتخاب نکنیم! یا نه دل به دریا بزنیم و کاری کنیم لااقل اگر آن اتفاقی که انتظارش را داشتیم نیفتاد، وجدان‌مان آسوده باشد که همه تلاش‌مان را کرده‌ایم!


ماییم و نوای بی نوایی
بسم‌الله اگر حریف مایی


نامه‌ای به فرزندانم ۱

 

به نام خدا
دلبندانم اگر تا آن روز نظام آموزش و پرورش تغییر رو به بهبودی نداشت و شما نیز همین راه را برای پیمودن بخشی از زندگی‌تان انتخاب کردید؛ بدانید روزی مادرتان سر کلاس ادبیات در مدرسه ذره ذره وجودش را شور و شعف گرفته است زمانی که معلمش خوانده است:
"باغ بی‌برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟
 داستان از میوه‌های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می‌گوید
باغ بی‌برگی
خنده‌اش خونی‌ست اشک‌آمیز
جاودان بر اسب یال‌افشان زردش می‌چمد در آن
پادشاه فصل‌ها پاییز"
دوست دارم برایتان شعرها و داستان‌های خوب بخوانم. مانند پدربزرگتان که برایم قصه‌‌ تعریف کرده و شعر خوانده است.
انتخاب‌هایتان را در محدوده‌های تعیین شده از سوی دیگران محدود نکنید. به دنبال بهترین‌ها باشید. به دنبال بهترین‌ها و قشنگ‌ترین‌ها، حتی اگر جایی پنهانشان کرده باشند یا جایی باشند که به نظر دور از دسترس می‌آیند.

" به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید.
دل من گرفته زین جا،
هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم اما،
چه کنم که بسته پایم.
به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا، سرایم
سفرت بخیر اما
تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه‌ها، به باران
برسان سلام ما را"


 


به نام خدا

ما در کل اتاق آموزش فقط یک نفر را سراغ داریم که جواب پرسش‌هایمان را می‌داند. درست، کامل و با جزئیات پاسخگوی ماست و نه سرکارمان می‌گذارد و نه الکی ما را از سر خود باز می‌کند. مستر میمِ عزیز. که راستش را بخواهید اصلا نمی‌دانیم در اصل چه سِمَتی در دانشگاه دارد! روز انتخاب واحد وقتی ظرفیت دو گروه یکی از درس‌هایمان تکمیل شد راهی آموزش شدیم تا درخواست ظرفیت اضافه بدهیم. آنقدر برخورد مسترمیم برایمان دوست داشتنی بود که تا آخر ترم تعریفش کردیم.


از اواسط ترم که به فکر کارآموزی افتادیم، هیچ کدام مراحل درستی را که باید طی می‌کردیم نمی‌دانستیم و حتی گاهی سوالات پیش پا افتاده‌ای نیز داشتیم. چندین و چند بار به مدیر گروه‌مان مراجعه کردیم و از ابتدایی‌ترین اقداماتی که باید انجام دهیم ازش سوال کردیم. برخی سوالات‌مان مربوط به حوزه آموزش می‌شد و در حالی که مدیر گروه‌مان به راحتی می‌توانست ما را به اتاق آموزش ارجاع دهد، خود شخصا با تماس تلفنی پیگیر کارهایمان شد. از برخورد خوب و صمیمانه و محترمانه‌اش همین بس که من و ماهی با چشم‌های ستاره باران از اتاقش خارج می‌شدیم. حتی وقتی توی سالن به هم برخوردیم، در سلام کردن از ما پیشی گرفت و من واقعا شرمنده شدم. بار آخری که به اتاقش مراجعه کردیم، به ماهی گفتم بهش حق می‌دهم با لنگه کفش پرت‌مان کند بیرون.


بعد از امتحان میان‌ترم و ایضا بعد از امتحان پایان ترم یکی از درس‌هایمان به اتاق استاد مراجعه کردیم تا برگه‌مان را ببینیم. (ما توی دانشکده از این رسم‌ها داریم! شاید بعضی‌ها نداشته باشند! البته همه اساتید این سنّت را قبول ندارند!) برخورد خوب و محترمانه‌ای را که استاد با ما داشت هرگز فراموشم نمی‌شود.

وقتی با ذوق این برخوردها را برای هم تعریف می‌کردیم با خودم گفتم خب مگر چیز عجیبی است که یک نفر به شخصیت طرف مقابلش احترام بگذارد؟ مگر چیز عجیبی است برخورد به دور از تحقیر با دیگران‌؟ مگر اتفاق عجیبی است که مسئولی به موقع و درست پاسخگوی ارباب رجوع باشد؟ یعنی چقدر بی‌احترامی، برخوردهای نادرست و بی‌مسئولیتی‌ها زیاد و عادی شده که چنین ماجراهایی چشمان‌مان را ستاره باران ‌می‌کند و هی برای هم تعریف می‌کنیم که راستی فلانی که پشت میزنشین است، تحقیرم نکرد. فلانی که توانایی‌ش را داشت برایم تره هم خرد نکند، خیلی محترمانه با من برخورد کرد!

به فاصله چند متری از اتاق مدیر گروه‌مان، اتاق مدیر گروه دیگری است که انگار برخوردهایش در قالب استاد و مدیر گروه عادی است‌ که باید نباشد. به طرز عجیبی ارزش زمان خودش را در مقایسه با ارزش زمان بقیه، به سان ارزش طلا در مقایسه با ارزش پاکت خالی سیگار می‌داند. دادن پاسخ درست و کامل دربرابر سوال ارباب رجوع را ننگ به حساب می‌آورد و انگار پیش خودش، خودش را خیلی حساب‌دان و کار درست می‌داند.

شاید حس کنید بند آخر را با دلی پُر نوشتم. بله درست است. دلم پُر است از برخورد تحقیرآمیزش! دلم پُر است از معطلی چندهفته‌ای بیخودی! دلم پُر است برای از این در به آن در زدن‌های دوستم برای یک امضا که ما با یک مراجعه به اتاق مدیرگروه‌مان بدست آورده بودیم!

بعد از این که دوستم از خوان مدیر گروه‌شان عبور کرد وارد خوان بخش آموزش شد. چطور می‌شود مسئولی نداند مسئول چه کاری است؟ اصلا نداند کاری که باید انجام دهد چیست و چطور باید انجامش داد؟! اصلا همه این‌ها قبول! نمی‌داند که نمی‌داند! لااقل یک نیم‌روز آدمی را با دنبال نخودسیاه فرستادن به فنا ندهد!


 


به نام خدا

طولانیه! نتیجه‌گیری هم آخرش اومده!

 


۱.گاهی آدم به جایی می‌رسه که یاد می‌گیره برای هر دلخوری ریز و درشتی احساس ناراحتی‌ش رو بروز نده. خودش رو بزنه به اون راه و عصبانیتش رو سر اتفاقات به ظاهر کوچیک قورت بده. کم‌کم به جایی می‌رسه که ناراحت بودن، دلخور بودن و عصبانی بودن از یک سری اتفاقات رو پشت گوش می‌ندازه و هی توی گوش خودش می‌خونه که این اتفاق‌ها ارزش ناراحت بودن رو ندارند. اما .
اما شاید خبر نداره که وقتی به ظاهر ادعا می‌کنه ناراحت نشده، دلخور نیست، عصبانیتش رو نشون نمیده و سعی می‌کنه مثل همیشه قسمت خوش ماجرا رو ببینه و پررنگ کنه، یه قلوه کوچیک دلخوری ته دلش ته‌نشین می‌شینه! هر بار یه دلگیری کوچیک جای خودش رو اون ته ته‌ها پیدا می‌کنه. هر بار که داد نمی‌زنه و گریه نمی‌کنه، یه بغض ریز قد یه منجق جاگیر میشه توی دلش! 
و یک روزی، یک جایی می‌بینه بی‌دلیل یه بغض گنده گلوش رو گرفته، بی‌جهت دلگیره و حتی نمی‌دونه دقیقا از چی دلخور هست؟! این جا همون وقتی هست که همه اون قلوه کوچیک‌ها جمع شدند و جمع شدند و حالا دارند سرریز می‌کنند!

 

(وقایعی که در ادامه می‌خوانید مربوط به یکی از یکشنبه‌ها در پاییز سال ۹۸ است! ذهن نگارنده در این وقت شب برای پیدا کردن تاریخ دقیق یاری نمی‌کند!)


۲. یکشنبه رو با یک اتفاق بامزه شروع کردیم و چون موقعیت خندیدن نبود اون خنده موند توی دلمون و تا آخر کلاس به هر ترفندی استاد سعی کرد اشکمون رو دربیاره نشد! چون ما داشتیم از اون خنده ذخیره توی دلمون استفاده می‌کردیم:/

۳. ظهر نشسته بودیم نمازخونه ریاست و درحالی که یکی از کارمندها یه طرف دراز کشیده و چشم‌هاش رو بسته بود، داشتیم با پچ‌پچ حرف می‌زدیم. که در نهایت کارمند مذکور لب به شکایت گشود که دو دقیقه میایم اینجا استراحت کنیم دانشجوها نمی‌گذارند:/ ما هم سریع بلند شدیم که نمازمون رو بخونیم و بریم. در این لحظه یکی از آقایون اون طرف پرده شروع کرد به نماز خوندن و ما نفهمیدیم دقیقا چه نمازی می‌خوند که در هر رکعت پنج بار با صدای بلند بسم‌الله الرحمن الرحیم می‌گفت و تکبیر و . رو هم با صدای بلند می‌گفت! ما هم از ترس اینکه خانم کارمند دستش به اون آقا نرسه و یقه ما رو بگیره فلنگ رو بستیمD:

۴. وقتی داشتیم کفش‌هامون رو می‌پوشیدیم، متوجه شدم که گوشیم نیست! برگشتم توی نمازخونه و اون جا نبود. با گوشی ماهی زنگ زدیم و یک دختری جواب داد و گفت گوشیم روی توی سرویس پیدا کرده و منتظر بوده یکی زنگ بزنه. پرسیدم الان کجاست و گفت دانشکده ریاضی! ساعت دو کلاس داشتم. و تقریبا یک ربع مونده بود به دو. پرسیدم تا ساعت چند توی دانشگاه می‌مونه؟ گفت تا نیم ساعت! من در عرض یک ربع نمی‌تونستم خودم رو به دانشکده ریاضی برسونم و برگردم. از طرفی چون کلاسم آزمایشگاه بود، امکان تاخیر و غیبت هم برام وجود نداشت. بهش گفتم اگه میشه گوشیم رو تحویل انتشارات دانشکده‌شون بده که من بعد از کلاس برم تحویل بگیرم. چون خیلی وقت‌ها رفتیم انتشارات دانشکده ریاضی برای کارهای پرینت و کپی، ما رو می‌شناسه. (چرا دانشکده خودمون پرینت و کپی نمی‌گیریم؟! چون اونجا ارزونتر درمیاد:|) اون هم گفت باشه. منم تشکر کردم و مکالمه تموم شد.

۵. جدای اینکه داشتم فکر می‌کردم نتایج شبیه‌سازی آزمایشگاه توی گوشیم بود و حالا من چی نشون استاد بدم؟! به این فکر می‌کردم که من چطوری بعد از کلاس برم گوشیم رو بگیرم؟! چون تقریبا چند دقیقه به چهار ما از آزمایشگاه تموم می‌شیم و ساعت ۴ هم کلاس داریم!

۶. یه ربع به چهار از آزمایشگاه تموم شدیم و من کیفم رو تحویل ماهی دادم و با یک کُتی که روی دستم آویزون کرده بودم برای تحویل گوشی رفتم! ماهی قبلش گفت: گوشیم باشه پیشت؟! و من گفتم: نه می‌خوام چیکار؟! :|

۷. سرویس ساعت ۴ میومد و من می‌خواستم سریع برم و برگردم و هر چند با تاخیر ولی به کلاسم برسم. از طرفی برعکس ساختمان مرکزی که بلدیم راه میانبر بزنیم و سریعتر بهش برسیم برای دانشکده ریاضی مسیری نمی‌شناختم و لذا از همون مسیر سرویس پیاده راه افتادم. 
اینجا بود که تنهایی مجال فکر کردن بیشتر بهم داده بود. به اتفاقاتی که در طول این دو ترم برامون افتاده! به اتفاقات همین ۴ ساعت قبل. به تمام یکشنبه‌هایی که این ترم گذروندیم. خوشبختانه ته فکر کردن‌های من به ناامیدی و سقوط نمی‌رسه و هرچند احساس کنم ته دره هستم بازم امکان صعود رو برای خودم درنظر می‌گیرم. ولی متاسفانه این امید همیشه به پررنگی روزهای اولش نیست!

۸. توی راه برگ‌های درخت‌ها ریخته بود و پیاده‌رو پوشیده از برگ بود. درِ چاه(!) (آبراه/فاضلاب/گودال/یا هر چی که بهش می‌گن) لق شده بود و چون برگ روش بود نمی‌دیدمش یک لحظه که پام رو گذاشتم روش، متوجه شدم. به این فکر کردم حالا اگه من اینجا توی این خلوت پرت شم توی این گودال به فرض اینکه از سقوط نمیرم، کسی تا شب پیاده قراره از اینجا رد بشه که من داد بزنم و صدام رو بشنوه؟! گوشی هم که ندارم. یه کت دارم که اونم احتمالا فرایند یخ زدنم در شب رو اندکی کُند می‌کنه!

۹. ورزش، پیاده‌روی و هر کار مشابهی که انرژی‌های منفی رو از آدم دفع میکنه، حال آدم رو

خوب می‌کنه. حال من توی اون اندک سرمای هوا با پیاده‌روی نسبتا سریع و البته فکرهایی که هی از ذهنم می‌ریخت و جا می‌موند خوب بود!

۱۰. بالاخره رسیدم به دانشکده ریاضی. ساعت رو که نگاه کردم فکر کردم میتونم سریع برم گوشی رو بگیرم و با سرویسی که جلوی دانشکده ریاضی نگه می‌داره برم و به کلاسم با اندک تاخیر برسم. رفتم داخل انتشاراتی و بعد از سلام و خسته نباشید سریع گفتم: "یه گوشی امانت دادند بهتون، اومدم بگیرم!" مخاطبم کمی مکث کرد و چون احساس کردم می‌خواد مشخصات گوشی رو بپرسه برای صرفه‌جویی در وقت خیلی سریع شروع کردم و بی‌وقفه مشخصات گوشی رو گفتم. داشتم به گفتن تعداد عکس‌ها در گالری می‌رسیدم که گفت: "اره یه گوشی آوردند ولی من قبول نکردم امانت بگیرم. قرار شد بدند حراست!" پرسیدم: "حراست کجاست؟!" و اتاقش رو که چند قدم اون طرف‌تر بود نشونم داد. و در ادامه گفت: "البته فکر نکنم حراست هم امانت قبول کنه!" پرسیدم: "اینجا تلفن داره که من یه زنگ بزنم؟!" نگاهی به تلفن همراهش که روی میز بود، کرد و گفت: "نه!!" رفتم سراغ اتاق حراست که خالی بود. 

۱۱. گیج شده بودم. نمی‌دونستم کجا برم؟! چشمم دنبال یک تلفن بود که حداقل یه زنگ به شماره خودم بزنم و ببینم گوشیم دست کی هست؟! یه نگاه به بوفه کردم. دیدم یه پسر جوون مثل اینکه بوفه رو می‌گردونه و احتمالا تلفن ثابت ندارند. رفتم طبقه بالا و کاملا بلاتکلیف این طرف و اون طرف رو نگاه می‌کردم. آخرش ذهنم رو یه جا جمع کردم و تصمیم گرفتم از یکی گوشیش رو قرض بگیرم و یه زنگی بزنم. هر کی از کنارم رد می‌شد یا هر کی رو که توی سالن بود نگاه می‌کردم و پام جلو نمی‌رفت برای گرفتن تلفن. دلیلش رو هم نمی‌دونم! رفتم طبقه پایین. شلوغ‌تر شده بود. نگاهم افتاد به دو تا دختری که نشسته بودند روی نیمکت‌ جلوی انتشارات. رفتم نزدیک و گفتم: "سلام. میشه تلفن‌تون رو بدید که من یه زنگی بزنم؟!" وقتی قیافه‌شون سوالی شد. بهشون مهلت پرسیدن ندادم و گفتم: "من گوشیم رو توی سرویس جا گذاشتم بعد یکی پیدا کرده آورده اینجا، قرار بود بده انتشارات ولی انتشارات قبول نکرده و حالا من نمی‌دونم کجاست؟!"  گفت: "عه پس گوشی شما بود؟! آره فلانی (اسمش یادم رفت چی بود!) پیدا کرده بود. میخواست بده حراست." نیم نگاهی به اتاق حراست انداختم که گفت: "اینجا که نه! ولی گفت داره میره به اولین حراستی که ببینه تحویل میده!" گفتم: "میشه پس من به گوشی خودم زنگ بزنم ببینم کجا تحویل داده؟!" گفت: " الان زنگ می‌زنم از خودش می‌پرسم!" و در همون حال که من از کوچیکی دنیا در بهت و حیرت بودم؛ زنگ زد به فلانی و اون بهش گفت تحویل نگهبانی درب قاضی داده! تشکر کردم و در حالی که کلا پرونده کلاس رفتنم رو بسته بودم پیاده راه افتادم سمت درب قاضی یا همون درب دندان. 

۱۲. توی راه فقط فکر کردم. فکر کردم. با خدا دعوام شد. آشتی کردم. از دست خودم دلخور بودم و به خدا گله کردم. بالاخره بعد از نفس نفس زدن‌ها و احتمالا صورتی که از فرط سرما و باد و پیاده‌روی سرخ شده بودم رسیدم درب قاضی. و در همین حین که من با این قیافه دیدنی، بدون کیف(!) و کت به دست توی این ساعت، داشتم به سمت در می‌رفتم انگار که می‌خوام برم بیرون، یکی از هم کلاسی‌ها قوطی شیرینی به دست داشت از روبرو میومد.

۱۳. بالاخره چشمم به اتاق حراست افتاد و دیدم که یک نفر ازش خارج شد و در رو می‌بنده. با خودم فکر کردم: وای لابد این هم داره میره! به پاهام سرعت دادم تا قبل از اینکه بره بهش برسم که متوجه شدم داخل اتاق دو نفر هستند. و اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد، کاغذی بود که روی شیشه چسبونده بودند: "از قبول امانت معذوریم" 
با سلام و صلوات وارد شدم و گفتم: "گوشیم گم شده بود و مثل اینکه تحویل اینجا دادند!" دو نفر داخل بودند یکی جوونتر و یکی کمی سنش بالاتر بود. که نفر دوم باهام هم‌کلام شد. گفت: "بله. گفته بودی پیدا بشه مژده‌گونی میدی! نه؟" وقتی متوجه لحن شوخش شدم. همونجا کلی از نگرانی‌هام پر کشید و خندیدم و گفتم: "نه نگفتم!" گفت: "ای بابا اینجوری که نمیشه! پس اگه ما بگیم گوشیت دست ما نیست چی؟!" چیزی نداشتم بگم و فقط به لبخندی اکتفا کردم. گفت: "از دانشکده ریاضی پیدا شده؟!" فکر کردم احتمالا از این سوال‌هاست که مطمئن بشن که من صاحب اصلیم. که منم باز شروع کردم تند تند به گفتن ماجرا و وقتی رسیدم به اینجا که گفته بودم تحویل انتشارات بدند؛ گفت: "حراست جلوتره یا انتشارات؟!" و در لحظه همین جمله به ذهنم رسید که: "حراست امانت قبول نمی‌کنه!" گفت: "آره ما امانت قبول نمی‌کنیم!" :| مشخصات گوشی رو گفتم که گفت: "یه زنگ بزن به گوشیت!" گفتم: "با کدوم تلفن؟ :|" که کشو رو باز کرد و گوشی رو نشون داد: "اینه؟" همین که گوشی رو برداشتم گفت: "ببین کسی زنگ نزده باشه؟!" منم دیدم یه تماس دارم از زینب که احتمالا چون دیر کردم زنگ زده بود و همین رو هم گفتم که گفت: "نه
 یعنی ببین ما سوء استفاده نکرده باشیم." گفتم: "این چه حرفیه خواهش می‌کنم." اومدم تشکر کنم و بیام که گفت: "ببین ۴ کیلو شیرینی قرابیه میاری، از این کوچیک‌ها و دستش رو با تمام توان باز کرد تا میزان کوچیکی قرابیه رو نشونم بده! چند کیلو هم پسته میاری مژده‌گونی!" گفتم: "فکر کنم گوشی رو بگذارم برم ارزون‌تر دربیاد!" آخرش شوخی و تشکر و خداحافظی و گفت: "به خانواده سلام برسون." D:

۱۴. موقع برگشت خیلی سبک بودم و حالم خوب بود. خداروشکر می‌کردم بابت همه چی! که وقتی من حواسم نیست که وقتی بیشتر وقت‌ها باز هم من حواسم نیست ولی اون حواسش هست. همه جا و همه وقت. تا این جا که خودش آورده. از این جا به بعد رو هم خودش من رو می‌بره. خودش منو گذاشته توی این راه! خودش یادم میده و می‌رسونه من رو به تهش!

۱۵. بازم منتظر سرویس نشدم و پیاده برگشتم دانشکده! دیر رسیده بودم. نمی‌دونستم برم کلاس یا نه! به ماهی پیام دادم: "زشت نیست الان بیام؟!" و بعد از اینکه تایید کرد زشت نیست وارد کلاس شدم. حالا بماند که استاد تا آخر کلاس هی با تعجب برگشت منو نگاه کرد! 

۱۶. یکشنبه‌های ترم هفت. یکشنبه‌های پاییزی، از پرخاطره‌ترین و ماندگارترین یکشنبه‌های عمرم هستند. یکشنبه‌هامون پر بود از خنده و دلخوری و ماجرا و خاطره و درس عبرت. ولی تهش بازم دوست داشتنی بودند. به استرس رسیدن یکشنبه هم که هر آخر هفته می‌کشیدیم، می‌ارزید.

سخن آخر رو ۱۳ آذر نوشته بودم اینکه: 
" من آدمی نبودم (و نباید باشم) که تا تقی به توقی خورد ناامید بشم. که سر هر نشدن کلی روی زمین بمونم و نتونم بلند بشم. من نه تنها نیمه پر لیوان که پارچ پر توی یخچال رو می‌دیدم. به شدن‌ها باور داشتم و دارم. یعنی باید داشته باشم. 
آدم دیروز نیستیم؟ قبول. بزرگ شدیم. چند تا آدم بیشتر دیدیم و چند تا اتفاق بیشتر از سر گذروندیم. چند تا تجربه بیشتر داریم. ولی اون مقصدی که به خاطرش شروع کردیم به راه رفتن سر جاشه! عوض نشده! شاید مسیرمون سخت‌تر شده! شاید چون مسیرهای آسون‌تر رو بسته بودند، مجبور شدیم بپیچیم توی مسیری که سخت‌تر هست و ما رو دیرتر به مقصد می‌رسونه ولی باور داریم اگه این مسیر رو طی کنیم به مقصد می‌رسیم. مهم اینه مقصد رو گم نکنیم. حتما پیدا کردن راه درست کار سختیه. اما زندگی همینه. کارهای سخت ازمون می‌خواد."

به گواهی تقویم، امروز اولین یکشنبه زمستون نبود. اما اولین یکشنبه برفی و سفید زمستون بود!

*۹۵/۱۰/۵

*۹۶/۹/۲۵

*۹۷/۱۰/۹

 

 

 

 


به نام خدا

 

بدهبدبدجه امیدی؟چه ایمانی؟
کرک جان خوب میخوانی

من این آوازه پاکت را درین غمگین خراب آباد
چو بوی بالهای سوخته ات پرواز خواهم داد
گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش
بخوان آوازه ت را ولکن دل به غم مسپار
کرک جان بنده ی دم باش

بدهبدبدره هر پیک و پیغام و خبر بسته ست
نه تنها بال و پر بال نظر بسته ست
قفس تنگ ست در بسته ست

کرک جان راست گفتی خوب خواندی ناز آوازت
.من این آوازه ت را

بدهبدبددروغین بود هم لبخند و هم سوگند
دروغین ست هر سوگند و هر لبخند
و حتی دلنشین آوازه جفت تشنه ی پیوند

من این غمگین سرودت را
هم آواز پرستوهای آه خویشتن پرواز خواهم داد
به شهر آواز خواهم داد
بدهبدبد.چه پیوندی؟چه پیمانی.؟

کرک جان خوب میخوانی
خوشا با خود نشستن نرم نرمک اشکی افشاندن
زدن پیمانه ای دور از گرانان هر شبی کنج شبستانی

 

#مهدی_اخوان_ثالث

 

 


به نام خدا

 

اگر در روزگاری که شبه روشنفکران، ناامیدی را دکان کرده‌اند و وسیله کسب، امید چیزی جز بلاهت به شمار نمی‌آید، ابن مشغله کتبا اقرار می‌کند که "به بلاهتِ امید آراسته است." 
او ایمان دارد که جهان، حتی یک روز قبل از انهدام، به کمال خود، به اوج خود و به شکوه رویایی خود خواهد رسید؛ و همه رنج‌ها به همین یک روز کوتاه می‌ارزد

#نادر_ابراهیمی


عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

همان یک لحظه ی اول ،

که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان ،

جهان را با همه زیبایی و زشتی ،

به روی یکدگر ، ویرانه می کردم .

عجب صبری خدا دارد !

چرا من جای او باشم .

همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ، تاب تماشای تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد.

عجب صبری خدا دارد! عجب صبری خدا دارد.


به نام خدا

 

چراغ اشپزخانه رو روشن کردم و جزوه و دفتر چرک‌نویس‌هام رو آوردم اینجا. بابا می‌گه: "نمی‌گذارم تو هم درس بخونی؟!نه؟!" می‌گم: "مگه با من چی‌کار دارین؟!" می‌گه: "خب می‌بینم وقتی دارم اخبار گوش می‌کنم تو هم حواست این وره! می‌بینم تو هم گوش می‌کنی! " می‌خندم و هیچی نمی‌گم. بابا می‌گه: "شب به خیر" 

بابا رفته خوابیده. جزوه پرپر شده‌م رو گذاشتم جلوم و ماهی می‌گه: "فردا تموم شه فقط!" و من هنوز سر در نیاوردم از خودمون وقتی می‌گیم: این دو ساعت زود بگذره! امروز تموم شه! این هفته تموم شه! این ماه زودتر بگذره!

پس زندگی چی میشه اگه قراره زمان فقط بگذره و بگذره و تموم شه!؟



به نام خدا

۱. از سری تفریحات دانشجویی، کشف اشتباهات علمی و املایی و نگارشی و تصویری جزوه درسی در شب امتحان است! این مسئله به خودی خود نمی تواند موجب تفریح شود! ولی کافیست به این فکر کنید که این جزوه با این بار علمی به طور مستقیم و غیر مستقیم به دست چه کسانی رسیده و چه کسانی امشب پای همین جزوه شب را به صبح خواهند رسانید! باشد که درس عبرتی شود تا دانشجویان عزیز، دست مبارک را به تلاش واداشته و سر کلاس جزوه بنویسند! 

 

۲. با مهسا قرار گذاشتیم صبح زنگ بزنیم همو بیدار کنیم که درس بخونیم. یک ساعت دیر بیدار شدم و زنگ زدم. گفتم: "شرمنده خواب موندم." گفت: "بهترD: "

 

۳. شب به ماهی گفتم: "می‌خوای صبح زنگ بزنم بیدارت کنم بعد نوبتی به هم تک بزنیم که خوابمون نبره؟!" گفت: "ببین، بگذار حرمت‌های بین‌مون حفظ بشه، صبح گوشی رو برمی‌داریم به هم فحش‌های بد می‌دیم بعد نمی‌تونیم چشم تو چشم بشیم." :/

 

۴. چند دقیقه مونده به شروع امتحان دوتایی تند تند جزوه رو ورق می‌زدیم، مثلا داشتیم مرور می‌کردیم! ولی هیچی‌مون به آدم در حال مرور نمی‌خورد! به ماهی گفتم: "یکی ببینه فکر می‌کنه همین صبح لای جزوه رو باز کردیم!" امتحان‌مون ساعت ۲ ظهر بود. گفت: "کاش فکر کنند صبح باز کردیم! ما بیشتر شبیه اینیم که همین الان جزوه رو داریم می‌بینیم!" :|

 

۵. سوال داده بود که فلان چیز با کدام گزینه سنخیت بیشتری دارد؟
الف)معاد جسمانی
ب)معاد
ج)معاد جسمانی و معاد
د)امکان معاد
خب همون معاد دیگه:|

 

۶. خواب دیدم با یک چادر قهوه‌ای مخملی(!) که گل‌های برجسته مخملی روش بود، رفتم دانشگاه! دانشگاهی که توی خوابم می‌دیدم دانشکده خودمون نبود. یه جای خیلی بزرگ بود. و من هر چقدر دنبال کلاسی که توش امتحان داشتم، می‌گشتم نبود! با اون تیپ قشنگم کلی توی سالن‌ها و کلاس‌ها راه رفتم و همزمان که استرس اینو داشتم الان امتحان شروع میشه و من هنوز کلاس رو پیدا نکردم، فکر می‌کردم زشت نیست من با این چادر اومدم دانشگاه؟! بعد یه جا وایسادم و یه نگاهی به خودم کردم و گفتم: "نه بابا چه زشتی؟! چادره دیگه!" :| قهوه‌ای مخملی آخه؟!

 

 


به نام خدا
چندین روز است که سعی می‌کنم کلمه‌ها و جمله‌ها را کنار هم ردیف کنم، نمی‌شود! هی جمله‌ها را بالا و پایین می‌کنم و نمی‌شود! نتوانستم از نوشتنش منصرف شوم. نتوانستم بهمن ۹۸ را با همه قشنگی‌هایش ثبت نکنم! بهمن دو سال پیش، ترسیده بودم از اشتباه دوباره، از پشیمانی دوباره، از ترس‌ها و عذاب‌ها و ناراحتی‌ها. تصویر خودم را گوشه اتاق توی ذهنم دارم که با حال بلاتکلیف و پر از تردید، نشسته بودم و از خدا خواستم که اگر اتفاقی که از بهمن ۹۶ شروع می‌شود، ختم می‌شود به همین ناراحتی‌ها، خودش یک طوری جلویش را بگیرد. دو سال گذشت و بهمن ۹۸ شد قشنگ‌ترین بهمن تمام عمرم. اصلا چه کسی می‌دانست یک روزی می‌گویم: بهمن می‌تواند بهترین ماه سال باشد؟!
سخت است. چگونه نوشتنش سخت است! توصیف حال خودم سخت است. من یادم نیست تا به حال سه شب پشت سرهم با لبخندی عریض، خواب از سرم پریده باشد و صبح فردایش با همان لبخند و پر از انرژی و ذهنی پر از فکر از خواب برخاسته باشم! 
راستش را بخواهید من تا به حال پَر کشیدن پروانه را توی دلم احساس نکرده بودم! اصلا می‌دانید حس پَر کشیدن چند پروانه توی دل آدم چگونه است؟!
چقدر کلمات قاصری داریم برای توصیف! اصلا رها کنیم! همین بس که بهمن ۹۸ را نتوانستم در کلمات بگنجانم. همین بس که حالم واقعا خوب بود. همین بس که بهمن ۹۸ با یک اتفاق خوب ثبت شد. تردید و عذاب وجدان و ناراحتی و ترس و دلخوری و . نبود. هی با خودم فکر می‌کردم و عقل و دلم را زیر و رو می‌کردم تا ببینم خبری از آن ترس و تردید و ناراحتی که قبلا حسش کرده بودم و فکر می‌کردم تا همیشه همان طعم را می‌دهد، هست یا نه؟! نبود! عجیب بود اما حجم لبخند و حال خوبش می‌چربید به آن بخش ریز و کوچک ترس و تردید. راستش ترس و تردیدش هم در نوع خودش شیرین، جدید و عجیب بود!
این روزها بیشتر به بخش تردید و ترسش فکر کردم و درنهایت تصمیم گرفتم مثل دو سال پیش رهایش کنم تا خودش مسیر خودش را برود! اما نمی‌شود. من آدم دو سال پیش نیستم. این جایی که ایستاده‌ام، جایی نیست که دو سال پیش ایستاده بودم. من هم توی همین مسیر هستم! 
تمام حس خوب بهمن ۹۸ را برای خودم نگه داشته‌ام؛ حتی اگر بهمن ۹۹ خبری از تکرارش نباشد! حتی اگر همین نقطه تمام شود یا نقطه‌ای دیگر! یادم نمی‌رود یک روزی توی سرمای بهمن ۹۸ پر شدم از امید و انگیزه و حال خوب و تمام آن چیزی که هرگز نداشتم و حتی نمی‌دانستم حس داشتنش چگونه است!


به نام خدا

در پی پست حریر، یک نقاشی آن‌چنان دقیقی کشیدم که هیچ دوربینی توانایی ثبت چنین جزئیاتی را نداردD:

این چند روز من همین جا، روی همین صندلی، وِلو هستم!

دو روز پیش داشتم به میزان تحرکاتم در چند روز اخیر و در چند روز آینده فکر می‌کردم؛ که یکهو یک تصویر از خودم در حدود یک و نیم ماه بعد در ذهنم نقش بست که توانایی رد شدن از در خانه را ندارد! (به لحاظ افزایش حجم و وزن عرض می‌کنم!) از طرفی هم گفته‌اند بدن‌تان را قوی نگه دارید و این حرف‌ها! با این حال از دیروز شروع کردیم به ورزش در منزل! لذا بعدها بگویید مرحوم به تناسب اندام بیش از مرگ و زندگی اهمیت می‌داد:/

از آن‌جایی که جایی نمی‌روم و اتفاقی خارج از منزل رقم نمی‌زنم و سوتی خنده‌داری را به منصه ظهور نمی‌رسانم، تعریف کردنی‌هایم برای خانواده ته کشیده! و همین روزهاست که رازهای مگویم را با خانواده به اشتراک بگذارم!

این روزها مسئول جمع کردن بحث‌های پیرامون بیماری و ناامیدی در گروه دوستان هستم. و از بس پرت و پلا برایشان گفته‌ام و خاطره تعریف کرده‌ام، پرت و پلاهایم ته کشیده و همین روزهاست که دوستان‌مان من و ماهی را به جرم خاطره بازی بیش از حد و تکرار مکررات از گروه اخراج کنند. لذا اگر موضوع چالش‌برانگیزی برای مطرح کردن در گروه دوستان دارید، استقبال می‌کنم!

چند نکته در مورد عکس:
۱. احتمالا با دیدن عکس گمان می‌کنید که این تصویر از روی یک فضای بزرگ نقاشی شده است! در جواب باید بگویم خیر! اینجا بسی کوچک و جمع و جور در اندازه خود من است. اسمش که رویش است. کُنج! گوشه!

۲. بعضی موارد در عکس رسم شده ولی در واقعیت "آنچه در آینده خواهید دید" است. مثل سه باکسی که روی دیوار است. اما در واقعیت فقط یکیشان روی دیوار نصب شده است. یا عکسی که داخل باکس بالایی قرار دارد، عکس جشن فارغ‌التحصیلی‌مان خواهد بود ان‌شاالله!

منتظر نقاشی‌هایتان هستیم:-)


به نام خدا


توی قطار بودیم. شب شده بود. من کنار پنجره نشسته بودم. نمی‌دونستیم دقیقا کجاییم؟ و به کدوم شهر رسیدیم؟ قطار همه ایستگاه‌ها توقف نمی‌کنه. فهمیدیم که داریم به یه ایستگاهی نزدیک می‌شیم و با توجه به سرعتی که داشتیم، قرار نبود توقفی باشه. بابا گفت: "از پنجره نگاه کن ببین می‌تونی تابلوی ایستگاه رو بخونی که بدونیم کجاییم؟!" چشم‌هام رو دوختم به بیرون تا بتونم تابلو رو بخونم. ذهنم فقط روی خوندن حروف روی تابلو تمرکز کرده بود. قطار سریع رد شد و تصویری که چشم‌هام ثبت کرد کلمه "خرمدره" بود! گفتم نوشته بود: "خَرمَدره! (kharmadre)" بابا قیافه‌ش متعجب شد و گفت: "تا حالا این اسم رو نشنیدم! کجاست این؟! مطمئنی این بود؟" گفتم: "آره دیگه. نوشته بود :خَر میم دال ر ه." بابا نشسته بود به فکر کردن که چرا تا حالا این اسم رو نشنیده و با این که بارها این مسیر رو سفر کرده اصلا نه چنین اسمی دیده و نه به گوشش خورده! منم اصرار که مطمئنم همین اسم روی تابلو بود! شَک ندارم! و همینطور داشتم حروفی که رو تابلو دیده بودم رو هُجی می‌کردم: "خَر میم دال ر ه." که یهو خواهرم گفت: "خُرّم‌دَرّه" :-/
هنوز هم که هنوزه بابام میگه: "چی بود اون؟! دال میم ر؟!" :-)))))


+ بگین که شما هم اشتباه خوندین:|


به نام خدا

دردانه یه پست گذاشته بود  که اصلا یادم نیست پست واقعا چی بود!؟ یعنی یه پست طولانی بود. (همون طور که انتظار داریم!) تا آخرش خوندم ولی یادم نیست در مورد چی بود! کامنت دادن‌مون حضوری بود. یعنی وقتی می‌خواستیم کامنت بگذاریم، دردانه رو جلوی خودمون می‌دیدیم و کامنت رو بهش می‌گفتیم! فکر کنم پیشرفت تکنولوژی به بیان هم رسیده بود. حتی بقیه کامنت گذاران رو هم می‌دیدم. من نشسته بودم آستانه در اتاق خونمون! جلوی دیوار سمت راست هال پذیرایی دردانه نشسته بود. این سمت هم بقیه کامنت گذارها! نفری یه دونه بالش هم گرفته بودیم بغلمون نشسته بودیم!!
دردانه یه پست اصلاحیه رفت روی پست قبلی‌ش و گفت بعضی از بلاگرها راضی نبودند فلان موارد رو توی پست اعلام کنه ولی بعد دیده انصاف نیست. لیست اون بلاگرها و تصویر مکالماتشون رو گذاشته بود توی وبلاگ. توی صدر لیست مترسک بود و بقیه‌ش یادم نیست. روی اسم مترسک کلیک کردم که شات مکالمه‌شون رو باز کرد. مترسک گفته بود راضی نیست فلان موضوع (یادم نیست چی بود؟) مطرح بشه! بعد دردانه گفته بود اون قسمت‌هایی که بلاگرها راضی نیستند پست رمزدار گذاشته و ازمون خواست بریم پست رو بخونیم. از اونجایی که منم توی اون جمع بودم، پس انتظار داشتم رمز رو برای من هم فرستاده باشه. اما نفرستاده بود. گفتم: "آخه من که رمز ندارم!" دردانه بلند شد اومد بالای سرم و گفت: " نداری؟! حتما رمز رو می‌دونی که میگم بخون." با خودم فکر کردم لابد قبلا بهش اشاره کرده یا باید یه معمایی حل کنم تا بدونم رمز چیه؟ :| توی ارشیو گوشیم و کامنت‌ها و پست‌های دردانه می‌گشتم تا بدونم رمز چی می‌تونه باشه!؟
در حین همین تلاش از خواب بیدار شدم و آخرش هم موفق نشدم بدونم توی اون پست رمزدار چه خبر بود؟!


 

آدرس فرستنده: ایران، بیان، وبلاگ در انتظار اتفاقات خوب، حورا
آدرس گیرنده: بریتانیا، لندن، خیابان بیکر، پلاک ۲۲۱ب، شرلوک هولمز

آقای هولمز عزیز،
سلام. این نامه قرار نیست مقدمه پرونده‌ای برای شما باشد و امیدوارم در همین وهله اول با گفتن "boring" آن را به گوشه آپارتمان‌تان پرت نکنید!
من را می‌توانید یکی از طرفداران‌تان بدانید. راستش نسخه‌های دیگری نیز از شرلوک هولمز تولید شده، اما من بیشترین ارتباط را با شما گرفتم. با پرونده‌های شما هیجان‌زده شده‌ام، با ماجراهای شما خندیده‌ام و حتی گریه‌ام گرفته است و هر بار که کسی شما را درک نکرده، حرص خورده‌ام.
می‌دانید شما آدم خوشبختی هستید که دوستانی واقعی دارید! و دوستان‌تان خوشبخت هستند که دوستی مانند شما دارند. شما همیشه تلاش کرده‌اید خود را آدم بداخلاق و بی‌تفاوت نسبت به اطرافیان‌تان نشان دهید. به ما گفتید که قهرمان‌ها وجود ندارند و اگر وجود داشته باشند، شما یکی از آن‌ها نیستید! اما برای دوستان‌تان قهرمان بودید!
راستش من بارها و بارها فیلم‌های شما را دیده‌ام، کم کم دیالوگ‌هایتان را حفظ کرده‌ام و حالا هر وقت دوباره به سراغ آن فیلم‌ها می‌روم بیشتر از پرونده‌ها، شما، شخصیت‌تان و افکار و رفتارتان را تماشا می‌کنم. شما خودتان را اجتماع ستیز نامیدید! اما با آدم‌های زیادی تعامل داشتید. من هم حالا که می‌توانم تنهایی دوست داشتنی خودم را با وقت بسیار داشته باشم و به دور از اجتماع توی خانه نشسته‌ام، دلم برای دوستان واقعیم، برای آن‌ها که در کنارشان خودِ واقعی‌م هستم، تنگ شده است.
گفته بودید خانواده همیشه دردسر است! و خودتان را به خاطر خانواده به دردسر می‌انداختید. آقای هولمز، ما هم نگران خانواده‌هایمان هستیم. اما هیچ کدام از آن‌ها توی یک جزیره دورافتاده وسط دریا زندانی نیستند که برویم و نجاتشان دهیم. برایشان ویالون بزنیم و معما حل کنیم! خانواده ما توی همان سرزمینی زندگی می‌کنند که خود ما هم!
شخصیت بد داستان زندگی‌مان فقط یک موریارتی باهوشِ جذاب نیست! ما توی زندگی‌مان چندین موریارتی بی‌وجدان داریم!
آقای هولمز، معماهای زندگی من (ما) با تحقیقات و نتیجه‌گیری‌های شما و دکتر واتسون حل نمی‌شود. انگار که ما نیاز داریم، وسط خانه‌تکانی‌هایمان یک سی‌دی پیدا کنیم که رویش نوشته باشد:

" ?miss me "

بازش کنیم و یکی توی فیلم بگوید:

.Save yourself, Save each other.


به دکتر واتسون و دختر عزیزشان و خانوم هادسون سلام برسانید. امیدوارم به زودی فصل جدیدی از ماجراهای شما منتشر شود و فصل جدیدی از اتفاقات خوب نیز توی زندگی من و دوستان و خانواده و هموطنانم و اهالی زمین رقم بخورد.

دوستدار شما: حورا


به ایده آقاگل و دعوت همگانی از همه بلاگران

به طور ویژه دعوت می‌کنم از یسنا، محبوبه، زهرا خسروی، تسنیم، بهارنارنج، چوگویک، آقا

احسان و آقای محمود بنائی


به نام خدا

نباید بگوییم! نباید بنویسیم! که مبادا حال بد منتقل کنیم! که مبادا حال همدیگر را بد کنیم! پس به چه دردی می‌خوریم؟ اینجا به چه دردی می‌خورد؟
تا چند وقت پیش‌حالم بد می‌شد از این که از صبح تا شب گوشم پر می‌شود از اخبار و صدای گویندگان مختلف اخبار! حالم بد می‌شد از چیزهایی که می‌شنیدم و می‌دیدم! اما حالا که هستم، می‌بینم و می‌شنوم؛ فقط دعا می‌کنم هرگز یادم نرود تمام آن چه که شنیدم و دیدم! صداها و حرف‌ها و تصویرها یادم نرود. یادم نرود تمام این .
باورتان می‌شود قصه‌هایی که در کتاب‌ها خواندیم، حالا داریم زندگی می‌کنیم؟! قصه‌هایی که قرار بود در زمان خودشان و توی همان کتاب‌ها برایمان عجیب باشند و گاهی خنده دار. حالا خودمان توی همان قصه‌ها هستیم. باز هم عجیب ولی گریه‌دار! جهل‌های خنده‌دار توی کتاب‌ها تبدیل شده به جهل‌های گریه‌دار توی زندگی‌مان! ظلم‌های عجیب توی کتاب‌ها و فیلم‌ها تبدیل شده به واقعیت زندگی‌مان!
می‌بینید باز هم نمی‌شود گفت!
حالم ترکیبی است از دلتنگی، بغض، کینه، تردید، نگرانی، غم، سردرگمی، دلتنگی .
چند روز پیش با چند عکس و چند نوشته بغضم گرفت. فکر کنم توی این روزها جزو نادرترین بغض‌ها از روی خوشحالیم بود! گریه خوشحالی که شنیده‌اید؟! خیلی‌هایمان عادت کرده‌ایم نگذاریم بغض‌ها به گریه برسند! بعد نشستم به فکر کردن که اصلا چرا حالا؟! چرا وسط این بلبشوی سردرگمی؟! و اصلا چه سوالی؟ چه زمانی بهتر از حالا که بیش از هر وقت دیگری محتاج نشانه‌ای، امیدی و انگیزه‌ای هستم!

".باغبان دنیای خودت باش." دارم سعیم را می‌کنم.

 اما سردرگمی و نگرانی و ترس از نشدن‌ها باز هم توی دلم جولان می‌دهد!
"جهان تنگ است، شده دل‌ها خانه غم"

نمی‌شود تمام آنچه را که نباید گفت، گفت!


به نام خدا

صفر. به نظرم دیگه نیاز نیست توضیح بدم وقتی میگم خونه موندن و بیرون نرفتن، منظورم برای کار غیرضروری بیرون نرفتن هست! یا حتی نیاز نیست بیام توضیح بدم توی این شرایط چه کارهایی توی دسته ضروری هست و چه کارهایی توی دسته غیرضروری!

یک. خطاب به هم‌وطنانی که گفتند: "چرا منت توی خونه موندنتون رو سر ما می‌گذارید؟ شما برای سلامتی خودتون خونه موندید!"
بله ما برای حفظ سلامتی خودمون و عزیزان‌مون خونه موندیم! ولی اگه تعداد این افراد توی خونه بمون بیشتر بشه، زمان توی خونه موندن هم کمتر میشه! وگرنه چند نفر بمونن تو خونه و چند نفر به یه ورشون هم نباشه (گفتم که دیگه نیاز نیست هی بگم کار ضروری و غیرضروری؟)، پس اون چند نفر دسته اول به خودشون حق میدن برای این بازه‌ای که طولانی میشه، اعتراض کنند به دسته دوم!

دو. خطاب به آن دسته هم‌وطنانی که به گمان خودشون بیرون رفتن توی این شرایط دهن کجی به دستور و پیشنهاد حکومته! و به خیال خودشون دارند یک حرکت اعتراضی در برابر نظام حاکم انجام میدن! و پیش خودشون میگن: "شما که میتونستی جلوش رو بگیری و نگرفتی، منم به حرف تو گوش نمی‌کنم تا نشه اونی که می‌خوای!"
خب شما هم دقت نمی‌کنید که این حرکت اعتراضی در قدم اول مبارزه‌ای هست علیه جون خودتون و عزیزان‌تون! و مطمئن باشید اگر قرار بود بیرون اومدن شما از خونه به ضرر کسی جز خودتون تموم بشه، با چوب و چماق شما رو توی خونه نگه می‌داشتند!

سه. تریبون رو تحویل میدم!


به نام خدا

خیلی سال پیش، وقتی هنوز قد نکشیده بودم، معنی خیلی از کلمات را نمی‌دانستم، محدوده دنیایی که می‌شناختم خیلی کوچک‌تر بود و آدم‌هایی که توی دنیایم زندگی می‌کردند خیلی کمتر؛ هر شب قبل از خواب با خودم و خدایم حرف می‌زدم و مشکلات انگشت‌شمارم را که برای دنیای آن روزهایم بزرگ و مهم بود، حل می‌کردم. می‌گفتم: "امروز مامان از دستم ناراحت شد، قول می‌دهم فردا دختر خوبی باشم و از دلش دربیاورم. امروز مشق‌هایم را به موقع ننوشتم و باز هم آخر شب به عجله افتادم. قول می‌دهم از فردا به موقع تمام‌شان کنم. امروز فهمیدم فلانی بابت فلان چیز ناراحت است. خدایا خودت کمکش کن که خوشحال شود. ." بعد یک سری مشکلات بزرگ‌تر داشتم که راه حل قطعی برایشان نداشتم. می‌سپردم دست خدا و می‌گفتم: خودت حلش کن. 
بزرگ‌تر که شدم، فکر کردن و دانه دانه مشکلات را شمردن و دنبال راه‌حل گشتن سخت شد. و من از همه این‌ فکر‌ها به خواب پناه بردم. یعنی بعدها یاد گرفتم وقتی نمی‌توانم برای خودم مسئله را حل کنم، وقتی نمی‌توانم مطرح کنم و حتی نمی‌توانم بی‌خیالش شوم، بخوابم! 
دنیا بزرگ شد و آدم‌های تویش زیاد شدند. معنی خیلی از کلمه‌ها و جمله‌ها را یاد گرفتم و یاد گرفتم برای خیلی چیز‌ها می‌توانم ناراحت باشم. کم‌کم دنیایم محدود به خودم و چند نفر دور و برم نبود که آینده‌ای برایش بسازم در کنار آن دنیای دیگر که شامل بقیه می‌شود.
راستش را بخواهید من هنوز هم توی خودم دخترک سال ۸۸ را دارم. همانی که یک روز جمعه سررسیدش را باز کرد و نوشت: "من فردا امتحان ریاضی دارم، هیچی نخوانده‌ام. اما استرس هم ندارم." همان دخترکی که امید و انگیز‌ه‌اش سر به فلک می‌کشید و جمله آخر بیشتر صفحات سررسیدش می‌نوشت: "می‌خواهم تمام تلاشم را بکنم که به اهدافم برسم. خدایا خودت کمکم کن." حالا دیگر این‌ها را نمی‌نویسم. اما هر روز و هر شب دخترکی در من است که تمام این جملات را تکرار می‌کند. هرچند شکل و شمایل آینده پیش رویش کمی شکل بزرگ‌سالانه به خود گرفته، از افسانه‌ها دور شده و گاهی خودش را پشت مه و دود پنهان می‌کند! 
دخترک سال ۸۸ بعضی شب‌ها نوشته بود: "امروز آنطور که باید خوب نبودم. باید فردا برنامه درستی داشته باشم." دخترکم هنوز هم نمی‌تواند خودش را از عملکردش راضی نگهدارد:-)
حالا دیگر دخترک شب‌ها نمی‌تواند همه اتفاقات دور و برش را مدیریت کند و با خیال راحت چشم‌هایش را ببندد. چون وسعت دنیا، آدم‌هایش و اتفاقاتش زیادی بزرگ و غیرقابل کنترل شده است. دخترک حالا غم‌های بیشتری را درک می‌کند، حس می‌کند و عاجزانه‌تر از سال‌های کودکی از خدا می‌خواهد که آرام دل‌های غمگین باشد. حالا دیگر غم‌ها فراموش نمی‌شوند. بعد از چند روز، بعد از چند ماه و بعد از چند سال! بعضی‌هاشان را حتی نمی‌شود گفت. وسعت احساس وقتی در کلمه نگنجد یک بلایی سر دل آدم می‌آورد. گاهی این احساس از آن حس‌های خوب است که تبدیل می‌شود به انرژی، لبخند، محبت و عشق. و گاهی. و امان از آن گاهی.
دخترکم هنوز هم زندگی می‌کند و اتفاقات خوب زندگی‌اش را گلچین می‌کند. به لانه کبوتران توی ایوان لبخند می‌زند و منتظر آمدن جوجه‌شان است. بابت صدای خنده‌هایی که می‌شنود خدا را شکر می‌کند. برای عشق توی زندگی رفیقش خوشحال می‌شود. و قول داده یادش نرود، حرف‌هایی را که شنیده، چیزهایی را که دیده و دردهایی را که شاید خودش تمامش را حس نکرده اما کسانی توی دنیایش بودند که حسش کردند. 
دخترکم می‌داند وقتی هنوز فرصت زندگی را از او نگرفته‌اند، پس کاری هست که باید انجام دهد. او هنوز هم در انتظار اتفاقات خوب زندگی می‌کند.


به نام خدا

نوشتم: چشم انتظار حادثه‌ای ناگهان مباش

           با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر

میگه: طوری شده؟

میگم: نه! چطور؟

- آخه خیلی منفیه.

- برداشت من فرق می‌کنه!

- با مرگ زندگی کن؟ چطوری آخه؟

- نمیدونم چطوری توضیح بدم! ولی مصراع اولش که خوبه، برداشت من چیزی توی اون مایه‌هاست.

- مثل هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست؟! :/
 نه به این هم که ربطی نداره! یعنی حاضر باش برای هر بلای ناگهانی؟!

- چرا بلا؟!

- حادثه ذاتا منفی هست! ناگهان هم که اومده.

- چشم انتظار حادثه‌ای ناگهان نباش! یعنی منتظر نباش یک اتفاقی از بیرون بیفته که تو به خودت بیای و بخوای زندگی کنی. خودت باید زندگیت رو بسازی. یا یه حرفی شبیه این.
شاید هم اصلا شاعر منظورش یک چیز دیگه‌ای باشه!

- :-))) باشه پس جای نگرانی نیست. برداشت بقیه هم مهم نیست!


+به وقت اردیبهشت ۹۹


به نام خدا

شب‌ها با پدرجان می‌شینیم پای تلویزیون که نه برای شنیدن اخبار و نه برای خوندن زیرنویس‌های شبکه خبر و نه برای شنیدن حرف‌های سخنگو و کارشناس؛ می‌شینیم پای تلویزیون تا این نیم‌وجبی رو ببینیم!
من این بچه رو داشته باشم، پیر نمیشمD:
دیشب که هادی حجازی‌فر گرفت بغلش و چلوندش عمیقا دلم خواست که من جای حجازی‌فر باشم:/

 


به نام خدا

خواستم حاجتم رو بهش بگم خجالت کشیدم. البته خودش که می‌دونه. یعنی همیشه همین طوری میشه. تا میام برسم به اون حالی که حرفم رو بهش بزنم و ازش چیزی بخوام خجالت می‌کشم! به خودم میگم: "بعد چند صباحی پیدات شده که بشینی جلوش و خواسته‌هات رو ردیف کنی و بگی اینا رو می‌خوای؟ درسته که خودش می‌دونه چی میخوای! ولی یادت رفته این کارت شبیه معامله است؟ اصلا تو چه جوری روت میشه چیزی بخوای؟" تا میام خودم رو قانع کنم که خب پس از کی بخوام؟ میگم: "تا اینجا اومدی، حال دلت رو خوب کردی که بگی اینو می‌خوام؟ همین! نشستی جلوی خدای به این بزرگی و چنین چیز حقیری رو میخوای؟"
پس‌چیکار کنم؟ از کی بخوام؟ بگم اینکه کوچیکه خودش حل میشه! چیزهای بزرگ بخوام ازش! پس یه سوال. اون چیزهای کوچیک چه طوری خود به خود حل میشه؟ اصلا مگه نخواد میشه؟ مگه نگفته نمک سفره رو هم از خودش بخوام؟ 
پس هر چی رو که هست و خودش هم می‌دونه، بازم بهش میگم. 
من تنهایی نمی‌تونم. بلد نیستم. خراب می‌کنم. من از تو می‌خوام. تو هم بخواه که بشه. می‌دونم که حواست هست.


به نام خدا

 

اما هر منطقی، هر قدر هم قدرت توجیه داشته باشد، قدرت از میان بردن اندوهِ بازمانده از یک فاجعه را ندارد.
نصیحتم کن، دلالتم کن، ارشادم کن، و بگو که مرگ، حق است. و مرگ مادر، بخش کوچکی از حق؛ اما هرگز مخواه که بر مزار تازه آب‌خورده مادرم، زار نزنم و مویه نکنم. همدردی کن، دلداری بده، نوازش کن اما هرگز مگو که گریستن، دردی را درمان نخواهد کرد‌.
گریستن، به خاطر شفای انسان نیست، به خاطر وفای انسان است.
این صحرا، این صحرای وسیع و غم‌زده تب‌آلوده، چه آن زمان که به خود می‌پیچید و چه آن زمان که دیگران، همچون گردباد مرگ، به دورش می‌پیچیدند و می‌پیچند، همچون خیمه پهناوری برای مراسم یک عزای تاریخی است.
چگونه می‌توان در درون این خیمه حضور یافت و شیون نکرد؟ چگونه می‌توان صدای تاریخی و خوف‌انگیز هزاران ترکمن سوگوار را شنید و خونسردانه از کنار این صدا رد شد؟

#آتش_بدون_دود
#نادر_ابراهیمی

 

 

*گالری گوشیم رو بتند هی عکس از متن کتاب‌های نادر ابراهیمی می‌ریزه بیرون! این متن یادم نیست از کدوم جلد آتش بدون دود هست. 

البته این خوبه که فقط جلدش یادم نیست. گاهی یه عکس از متن یه کتاب می‌بینم و نمی‌دونم از کدوم کتاب انداختم!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها