به نام خدا

من معمولا ادم بالای منبر برویی نیستم. درواقع خودم که اینجوری فکر می‌کنم. خیلی وقت‌ها که برای شرایط پیش اومده طومار طومار حرف برای گفتن دارم، چیزی نمی‌گم چون زمان و مکان وشخص مقابل رو مناسب نمی‌بینم. ولی دو حالت هست که من در برابر هوس بالای منبر رفتن خلع سلاح میشم. یک: برای حالتی که شخص مقابل برای من بسیار عزیزه. و حالا داره اظهار ناامیدی و ناراحتی می‌کنه. اینجاست که بسم‌الله میگم و میرم بالای منبر تا به عزیزم روحیه بدم. و گاهی باید با چوب منو از منبر پایین بکشند. دو: وقتی که طرف مقابلم آدمی هست که از نظر من آدم موفقی هست. آدمی که فکر می‌کنم پتانسیل اینو داره که به کمال خودش برسه. و من به موقعیت و تواناییش می‌تونم غبطه بخورم، درحالی که اصلا دوست ندارم از این موقعیت عقب نشینی کنه و حتی بابت موفقیت‌هاش خوشحال می‌شم. وقتی چنین آدمی در برابر من حرف از ناامیدی و نتونستن بزنه، چشم روی همه چیز می‌بندم و برای خراب نشدن قهرمان یا الگو و یا یکی از معدود آدم‌های موفقی که می‌شناسم، بالای منبر می‌رم.
چند وقت پیش در موقعیت دو قرار گرفتم. جلوی کسی که سلام و علیک چندانی باهم نداریم و میزان هم‌صحبتیمون به طور میانگین حدود پنج شش کلمه در ماه هست. جلوی من حرف از ناامیدی، نتونستن و نشدن زد. منم سوییچ رو زدم و بسم‌الله. من اون لحظه فکر نمی‌کردم در مقابل کی دارم حرف می‌زنم. فقط داشتم تمام جملاتی رو که همواره در شرایط بحرانی برای خودم دیکته می‌کنم، بازگو می‌کردم.

البته چند روز بعدش، همون آدم چنان سخنرانی برای من ارائه داد که متوجه شدم، اون جایی که من فکر می‌کردم بالای منبر رفتم، در حقیقت چهارپایه‌ای بیش نبود!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها