به نام خدا
امروز عروسی عاطفه است. این چند روز هسته اصلی مکالمات ما عروسی است. از یادآوری خاطرات بامزه عروسیهای فامیل تا پیش بینیهای بامزهترِ عروسیهای آینده! گفتم: "احتمالا استرس نیلو بیشتر از خود عروس است." توی جمع ما اضطرابش زبانزد است. دکترشین گفت: "احتمالا از همین حالا رفته است آنجا!"
فاطمه هم احتمالا روز عروسی بعد از دیدن چندتا فیلم، با خیال راحت میخوابد و بعد از اینکه شش تماس بی پاسخ از طرف نیلو روی گوشیش افتاد؛ با یک چشم باز و یک چشم بسته، تماس هفتم را جواب میدهد. و در جواب سوالِ :" کجایی؟ چقدر دیگه میرسی؟" در حالی که سرش را روی متکا جابهجا میکند، جواب میدهد:" دارم راه میفتم!"
بعد من گفتم :" احتمالا من و ماهی اگر میرفتیم، فارغ از جشن در حال عکس گرفتن از در و دیوار و سلفی در حالتهای مختلف بودیم!" دکتر شین گفت :" پس من چی؟!" گفتم :" در حال حرص خوردن و تذکر دادن که اینجوری نکنید، اونجوری نکنید. زشته! همه دارن نگاه میکنن! بسه چقدر عکس میگیرین!" گفت :" آره. حرص هم نخورم احتمالا بهتون میگم درست بشینین بلکه یکی هم ما رو پسندید!"
+ من دلم برای شلوغیهای روزهای غیرتعطیل تنگ میشود. برای خندههای از ته دل! برای اتفاقات عجیب و غریب.
درباره این سایت