به نام خدا


برنامه را ذخیره می‌کنم و از پشت میز بلند می‌شوم. صدای به جوش آمدن آب بلند شده است. چای دم می‌کنم. به پرده آبی آشپزخانه نگاه میکنم. باز هم کج ایستاده. با دستم کمی به سمت راست می‌کشم. دورتر می‌ایستم و نگاهش می‌کنم!
- تموم شد؟
پشت لپ تاپ می‌نشیند و موس را حرکت می‌دهد.
- چندتا اشکال جزئیش مونده، ببین سر در میاری؟
کمی با پرده ور می‌روم.
- گوشیت وز وز میکنه
و به گوشیم روی میز که در حالت ویبره است، اشاره می‌کند.
- بچه‌هان. دارن درمورد برنامه هفته بعدمون حرف میزنن. آخرش هم عاطفه از دستمون سرسام می‌گیره و تو خونش راهمون نمی‌ده!
 دو تا فنجان را توی سینی می‌گذارم و دوباره پرده را چپ و راست می‌کنم.
- با کی میری؟
- با ماهی توی ایستگاه اتوبوس قرار میذاریم.سرهمی رو دیدی؟
بالاخره سرش را از روی لپ‌تاپ بلند می‌کند.
- آره قشنگ شده. اندازه‌ش میشه؟
زیر سماور را کم می‌کنم.
- نشه هم بزرگه. میمونه بعدا بپوشه.
چای‌ها را می‌ریزم و روی میز می‌گذارم. می‌روم و از روی کاناپه سرهمی قرمز کوچک را از کنار میل و کاموا برمیدارم. می‌نشینم پشت میز تا کادو پیچش کنم. بعد از یک ماه بالاخره هدیه‌ای که برای کوچولوی عاطفه بافته‌ام را تمام کرده‌ام. قرار است بعد از مدت‌ها کنار هم جمع شویم توی خانه عاطفه.
گوشی را بر میدارم و با انبوه پیام‌های دومین گروه پین شده توی تلگرامم مواجه می‌شوم. اسم مسخره‌اش هنوز هم عوض نشده با ۶ نفر عضو ثابت.
- چهارشنبه میری دانشگاه؟
لپ تاپ را نیمه می‌بندد و کنار میگذارد.
- نه فردا میرم. چهارشنبه با مهسا میریم نمایشگاه
- چیزی میخوای بخری؟
گوشی را روی میز رها میکنم و فنجان‌های چای را مقابلمان می‌گذارم.
- نه. نمیدونم. میریم نگاه کنیم.
- رفتی دانشگاه دیگه کار‌ها رو تموم کن که واسه هفته بعد نمونه.
- باشه سعی میکنم. بلیط‌هارو گرفتی؟
فنجان خالی را روی میز میگذارد.
- آره. اینو بردار خیس میشه.
کادوی جوجه عاطفه را می‌گوید. لپ‌تاپ را هم برمیدارم و میبرم توی اتاق.
برمیگردم توی آشپزخانه و دوباره با کناره‌‌ی پرده ور می‌روم.
- این پرده کج شد نه؟
- خیاطش کج دوخته!
و با شیطنت می‌خندد.
گوشیم دوباره به وزوز کردن می‌افتد.
- حداقل بذارش رو سایلنت.
- دوتا موضوع داغ پیدا شده. اینا هم ول نمیکنن
سوالی نگاهم می‌کند. گوشی را برمیدارم و کنارش روی کاناپه جلوی تلویزیون می‌نشینم.
- بالاخره نیلو رو هم شوهر دادیم.
- به سلامتی. کی؟
- واسه ماه دیگه قرار گذاشتند.
نفس کلافه‌ای می‌کشم و می‌گویم:
- این دو تا ما رو پیر کردند تا بشینن پای سفره عقد.
وای فای را خاموش می‌کنم تا بعدا پیام‌هایشان را بخوانم. کاغذ و خودکار را از کنار پای کاناپه برمیدارم و کنار دستش می‌گذارم.
- ببین چیزی از قلم نیفتاده؟ هر چی به فکرم رسید برداشتم. جمعه چمدان‌ها رو می‌بندم که آماده باشه.

می‌روم توی آشپزخانه تا فکری برای شام بکنم.
- املت خوبه؟
- من گشنمه!
- خب زیاد درست میکنم.
می‌خندم. پرده کج باز هم بهم دهن‌کجی می‌کند. میروم به سمت پنجره و صدایم را بلند می‌کنم.
- میگم واقعا.
- پرده کج شده! میدونم
پشت سرم به آستانه در تکیه داده و می‌خندد.
ناامید به آبی قشنگی که کج بودنش توی ذوقم می‌زند نگاه می‌کنم. صدایش آرام‌تر به گوشم می‌رسد:
- ولی قشنگه.


*تصور من از آینده*


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها